شامگاه چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ و به مناسبت ولادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، جمعی از اهالی شعر و فرهنگ و اساتید ادبیات فارسی مهمان رهبر انقلاب شدند. در این دیدار که پس از اقامۀ نماز مغرب و عشا برگزار شد، تعدادی از شاعران جوان و پیشکسوت کشورمان، اساتید ادبیات فارسی و همچنین تعدادی از شاعران فارسیزبان غیر ایرانی حضور داشتند و برخی از آنها «از جمله دکتر حدادعادل» اشعار خود را در حضور رهبر انقلاب خواندند.
ادامه مطلب
پرچم آزادگی
در سکوت سرد شب فریاد مردی شد بلند خیزش و خشم و خروش اهل دردی شد بلند
خواب شب آشفته شد از تندر توفندهای آذرخشی، آتش گردوننوردی، شد بلند
گردبادی شد نمایان در دل هامون ز دور شهسواری تاخت در صحرا و گردی شد بلند
پیشتر آرامش مهتاب در مرداب بود ناگهان موج خروشان نبردی شد بلند
کرد گلگون سرخی خون چهرههای زرد را شعلههای آتشینِ سرخ و زردی شد بلند
نغمه آزادی از هر گوشهای آمد به گوش آتش از خاکستر خاموش و سردی شد بلند
بار دیگر کاوه آهنگری از ره رسید پرچم آزادگی با دست مردی شد بلند
غلامعلی حدّاد عادل
«دعای باران»
باران ببار بر من و شهر و دیار من باران ببار بر من و باغ و بهار من
باران بشوی دود و دم از آسمان شهر باران ببر غبار غم از روزگار من
باران چرا ز خانه ما پا کشیده ای ای یار بی تکلف پیرار و پار من
دیری سـت دور ماندهام از چکه چکه ات باز آی و ساعتی بنشین در کنار من
باران به چشم روشنی من نیامدی کی میرسد به سر این انتظار من
باران مهربان ز چه نامهربان شدی آبی بزن به جان و دل پر شرار من
مُردم بدان امید که آیی به دیدنم «ای وای بر من و دل امیدوار من»
باران مرا ز قحطی دیرینه وا رهان بشکن طلسم تشنگی ناگوار من
باران نشسته ام که ببینم چه می کنی با خوشههای تشنه لب کشتزار من
وارونگی است قسمت این بخت واژگون آلودگیسـت دغدغه و خار خار من
باران شب فروز سحر زاد من ببار ای چلچراغ روشن شبهای تار من
ای آن که در لطافت طبعت خلاف نیست ای میهمان ساده دل بردبار من
ای باد اگر نیایی و باران نیاوری بر باد میرود هنر و ابتکار من
مَردُم در انتظار، طبیعت در انتظار این است شرح قصه شهر و دیار من
«در عزای اشرف اولاد آدم»
در عزای اشرف اولاد آدم زار میگریم برشهید کربلا میگریم و بسیار میگریم
از لب عطشان گلهای پریشان یاد میآرم همچو ابر نوبهاری بر گل و گلزار میگریم
اشک میبارم به یاد قامت مردی که میافتد جویباری بی قرارم پای سروی زار میگریم
در غم آن چشم خون افشان و آن دست جدا از تن دست بر سر میزنم، با دیده خونبار میگریم
قصهی شام غریبان را چو شبها یاد میآرم همچو شمعی در دل شب با تن تبدار میگریم
در وداع تلخ و دردآلود زینب با حسین خود با دل خونین چو یاری در وداع یار میگریم
گر ببینم نیش خاری سرخ رنگ از خون به صحرایی با خیال پای طفلی مانده از رفتار میگریم
کاروانی با اسارت میرود با کوله بار غم من چو طفلی بر سر هر کوچه و بازار میگریم
درد بی درمان غم بیگریه آرامی نمیگیرد چارهی بیچارگان اشک است و من ناچار میگریم
«خندۀ گلفروش»
صدای پای که از کوچهها به گوش آمد که باز خنده به لبهای گلفروش آمد
صدای پای که آمد که باز حافظ گفت که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
مگر به قطرۀ باران چه نوشدارو بود که خاکِ مرده، چو نوشید از آن، به هوش آمد
درخت بید که از باد هم نمیلرزید به یک نسیم بهاری به جنبوجوش آمد
به گلفشانی اردیبهشت و فروردین چمن ز باد بهاری شکوفهپوش آمد
مگر عروس گل از چهره رونمایی کرد که عندلیبْ غزل خواند و در خروش آمد
بهار آمد و قمری زبان به نغمه گشود همو که فصل زمستان ز غم خموش آمد
فروردین ۹۴
«پنجره ای باز کن»
شعر نگویم مگر برای دل تو
گل نفشانم مگر به پای دل تو
با تو دلم در هوای هیچ دلی نیست
بی تو دلم میکند هوای دل تو
جان و جهانِ منی و جانِ جهانی
ای همه جان و جهان فدای دل تو
آینهای، روشنی و پاکنهادی
آینه شد روشن از صفای دل تو
بهر دل دردمند غمزده من
نیست دوایی بهجز دوای دل تو
از دلِ دریا و آسمان و در و دشت
میشنوم نغمه و نوای دل تو
کافر عشقم اگر دمی بگزینم
مهر دل دیگری بهجای دل تو
گر نکنی سوی من ز لطف نگاهی
دست من و دامن خدای دل تو
پنجرهای باز کن، چو در نگشودی
حلقه به در میزند گدای دل تو
دی ماه نود و سه
«باغ در مهتاب»
آسمان را ماه شبها نورباران میکند
کوچه شب را به نور خود چراغان میکند
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باد
دیده را زیبایی این خفته حیران میکند
سرو مفتون میشود با دیدن رخسار ماه
بید، مجنون میشود گیسو پریشان میکند
فاخته هوهوکنان در لابلای شاخهها
گاه خود را مینماید گاه پنهان میکند
باد میرقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شبها گلافشان میکند
ماه دور از چشمهای کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان میکند
میکند با جان من مهتاب در شبهای تار
آنچه هنگام سحر با غنچه، باران میکند