«یاد او»
یاد او شب تا سحر بیدار میدارد مرا
تا سحر با دیده خونبار می دارد مرا
هر کسی در زندگانی با خیالی دلخوش است
عشق، خوشدل از خیال یار میدارد مرا
قافیه اندیشم اما نازنین دلدار من
سرخوش از اندیشه دیدار میدارد مرا
تا مگر پا از گلیم خویش نگذارم بیرون
یار گرد خویش چون پرگار می دارد مرا
ماه اگر در آسمان محروم می ماند زمهر
ماه من از مهر برخوردار می دارد مرا
گرچه پیر سال و ماهم لیک عشق کهنه کار
با همه افسردگی در کار میدارد مرا
در میان آتشم اما خوشم زیرا که عشق
در امان از آذر و آزار میدارد مرا
گرچه خاموشی خردمندی است اما عاشقی
گاه گاهی بر سرگفتار میدارد مرا