«پنجره ای باز کن»
شعر نگویم مگر برای دل تو
گل نفشانم مگر به پای دل تو
با تو دلم در هوای هیچ دلی نیست
بی تو دلم میکند هوای دل تو
جان و جهانِ منی و جانِ جهانی
ای همه جان و جهان فدای دل تو
آینهای، روشنی و پاکنهادی
آینه شد روشن از صفای دل تو
بهر دل دردمند غمزده من
نیست دوایی بهجز دوای دل تو
از دلِ دریا و آسمان و در و دشت
میشنوم نغمه و نوای دل تو
کافر عشقم اگر دمی بگزینم
مهر دل دیگری بهجای دل تو
گر نکنی سوی من ز لطف نگاهی
دست من و دامن خدای دل تو
پنجرهای باز کن، چو در نگشودی
حلقه به در میزند گدای دل تو
دی ماه نود و سه
«باغ در مهتاب»
آسمان را ماه شبها نورباران میکند
کوچه شب را به نور خود چراغان میکند
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باد
دیده را زیبایی این خفته حیران میکند
سرو مفتون میشود با دیدن رخسار ماه
بید، مجنون میشود گیسو پریشان میکند
فاخته هوهوکنان در لابلای شاخهها
گاه خود را مینماید گاه پنهان میکند
باد میرقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شبها گلافشان میکند
ماه دور از چشمهای کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان میکند
میکند با جان من مهتاب در شبهای تار
آنچه هنگام سحر با غنچه، باران میکند
«آسمان چشم من»
آسمان چشم من ابری است، بارانی است، امشب
دیدهام دریاست، دریایی که طوفانی است امشب
قطرههای اشک در چشمِ تَرِ من میدرخشد
خانه چشمم به یاد تو چراغانی است امشب
میبرد از جا مرا طوفان غم، سیلابِ گریه
این بنای کهنه را آهنگ ویرانی است امشب
سهم من در کنج خلوت، گر نباشی، گر نیایی
گه پریشانی است امشب، گه پشیمانی است امشب
آفتابا، کی شود روشن کنی کاشانهام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب
کاروان عمر پیموده است ره، منزل به منزل
این کتاب داستان در فصل پایانی است امشب
آذر ماه نودویک