بهار آمد و آمد دوباره موسم باران
رسید مژده شیرین بامداد بهاری
دوباره زمزمه جویبار و همهمه رود
غروب و آمدن گله های رفته به صحرا
دمید خرمن خرمن دوباره سنبل و سوسن
وزید باد بهاری دوباره بر تن صحرا
شکست شیشه اندوه و غم به دست طبیعت
رسید وقت سحر از سفر دوباره پرستو
نشسته منتظر قاصدک بنفشه غمگین
ستاده سرو و صنوبر به سرفرازی و شادی
کنار جفت به آسودگی نشسته کبوتر
به مرغزار به هر سو چریده آهوی وحشی
درخت بید به تن کرده رخت عید و ستاده
چو نوعروس به صحن چمن درآمده گیلاس
به رسم خانه تکانی، چنان که افتد و دانی
نهاده سبزه و نقل و گل و گلاب و کلوچه
تو ای نسیم سحرگه، تو ای ز بوی گل آگه
بیا که با تو بیاید به دل امید شکفتن |
دوباره باد بهاران، دوباره بوی بهاران
گذشت تلخی شبهای سرد و سخت زمستان
دوباره غلغله قطره های غلتان غلتان
فرار برّه شیطان، صدای هی هی چوپان
شکفت دامن دامن دوباره لاله و ریحان
دوید خون به تن بوته های خشک بیابان
نشست غنچه شادی دوباره بر لب بستان
به آشیانه خود زیر سقف کلبه دهقان
مگر رسد خبری خوش بدو ز جانب یاران
به پیشباز بهاران به صف کنار خیابان
که شسته بال و پر خود در آب جاری باران
به کوهسار به هر جا پریده کبک خرامان
به باغ با تن شاداب و گیسوان پریشان
به تن لباس شکوفه، به لب تبسم پنهان
گرفته بانوی خانه غبار غم ز تن و جان
کنار آینه و شمع و تنگ ماهی و قرآن
درآ ز در که بخواند دوباره مرغ خوش الحان
بمان که با تو بماند به سر هوای بهاران |
اگر بهار نباشد جهان چه خواهد کرد
اگر به باغ لب گل به خنده وا نشود
اگر حکایت اردیبهشت و فروردین
اگر نبارد باران از آسمان به زمین
نسیم اگر نکند در چمن گلافشانی
مگو بهار نیاید، بمان که خواهی دید
بهار فصل دلانگیز آشناییهاست
بهار فصل گل و غنچه و جوانه و برگ
بهار وقت پرافشانی پرستوها
بهار جنبش و جوشش، بهار رویش و رشد
بهار بهر درختان خفته و خاموش
بهار موسم آرایش سرای دل است
بهار شستن چشم از غبار بدبینی است
بهار روز نو و روزگار نو، دل نوست
بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم |
جهانِ خسته ز باد خزان چه خواهد کرد
هزار دستان در بوستان چه خواهد کرد
ز یادها برود باغبان چه خواهد کرد
زمین چه میکند و آسمان چه خواهد کرد
ز نامرادی خود ارغوان چه خواهد کرد
بهار بار دگر با جهان چه خواهد کرد
بهار موسم تقسیم مهربانیهاست
بهار فصل شکوفایی اقاقیهاست
بهار وقت غزلخوانی قناریهاست
بهار عشق و امید است و فصل شادیهاست
نه وقت خواب که هنگام سرفرازیهاست
بهار خانهتکانی و دلتکانیهاست
گشودن در دلها به خوشگمانیهاست
دلی که بار دگر در پی جوانیهاست
یکی شویم که هنگام آشناییهاست |
نوبهار آمد و خندید دهان گل سرخ
نوبهاری که در آن سرو و صنوبر شنوند
از کران تا به کران ملک سلیمان گل است
کس ندانست که پیغام گل سرخ چه بود
هیچکس جز دل بیدار نسیم سحری
خار با حربهبهدوشی نگران است مدام
باغ هرگز تهی از بوی گل سرخ مباد
عادل از هیچ لبی غیر لب یار مخواه |
سرخ شد بار دگر رنگ لبان گل سرخ
شرح احوال شهیدان ز دهان گل سرخ
باد بر دوش برد تخت روان گل سرخ
عاشقی کو که کند فهم زبان گل سرخ
بو نبردهست ز اسرار نهان گل سرخ
که مبادا رسد آسیب به جان گل سرخ
کاش هرگز نرسد فصل خزان گل سرخ
که حکایت کند از نام و نشان گل سرخ |
من گل آفتاب گردانم
غیر سیمای آسمانی تو
دست در آسمان و پا در خاک
ای تو آغاز و ای تو انجامم
جز تو یاری دگر نمی خواهم
گر نبینم تو را، نمی رویم
عطش من گواه آتش توست
میهمان سرای هر که شوم
تو گل و دشت و نور و بارانی |
از رخت روی برنگردانم
قبله دیگری نمی دانم
پای کوبانم و سرافشانم
ای تو پیدا و ای تو پنهانم
جز تو نامی دگر نمی خوانم
گر نبینی مرا، نمی مانم
جرعه آتشی بنوشانم
به سراپرده تو مهمانم
من گل دشت نوربارانم |
به شوخچشمی نرگس گلی دگر هرگز
چنان لطیف و ظریف است برگ و گلبرگش
بر آن که آید و نرگس خرد برم حسرت
خدای را، گل نرگس کجا به زر ماند
همیشه بوی بهشت آید از گریبانش |
که دل ز مردم دانا به یک نظر ببرد
که خستگی ز تن باغبان به در ببرد
که سیم آورد اما به خانه زر ببرد
که قدر زر شکند، رونق گهر ببرد
هر آن که با گل نرگس دمی به سر ببرد |
سحر باد صبا بگذشت بر گلهای داوودی
چه خوش بخشید آگاهی، به ما باد سحرگاهی
می پیمانه ما شد، در یکدانه ما شد
عجب نبود اگر بلبل ز شوق رنگ و بوی گل |
عبیرآمیز شد از عطر روح افزای داوودی
ز طبع نازنین و حسن بی همتای داوودی
عروس خانه ما شد گل گلهای داوودی
فکنده در چمن غلغل به صد آوای داوودی |
باران! به کام تشنه یاران خوش آمدی
یک قطره اشک بودی در چشم آسمان
نرگس گشود چشم و تو را در کنار دید
پاک و لطیف و ساده و بیرنگ و مهربان
چشم چمن به دیدن روی تو روشن است
گنجشکها سحر که مناجات میکنند |
باران به بامداد بهاران خوش آمدی
ای قطره فتاده ز مژگان خوش آمدی
ای شبنم نشسته به دامان خوش آمدی
جانی و بل عزیزتر از جان خوش آمدی
هان ای چراغ باغ و گلستان خوش آمدی
فریاد میزنند که باران! خوش آمدی |
تو مثل برگ گلی، مثل قطره آبی
ستاره سحری، آفتاب صبحدمی
تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی
تو مثل خوشه انگور شوخ و شیرینی
تو مژدهای، تو امیدی، تو خندهای، تو نوید
تو دلنواز منی، قبله نماز منی
هزار شکر که در زندگی تو بخت منی |
تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی
تو روشنایی شبهای پاک مهتابی
سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی
تو مثل رشته گوهر عزیز و کمیابی
تو موج جاری دریا در آب مردابی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی
هزار شکر که حتی دمی نمیخوابی |
دوباره حال و هوای بهار صحرایی
دلم ز شهر و ز نقش و نگار شهر گرفت
ز دود شهر از آن روسیاه جامه شدم
هجوم همهمه شهر فرصتی نگذاشت
کجاست ولوله بره های بازیگوش
کجاست قاصدکی تا خبر دهد که کجاست |
فکنده در سر من یاد یار صحرایی
خوش است نقش و نگار نگار صحرایی
که خود ز جامه زدودم غبار صحرایی
برای زمزمه جویبار صحرایی
کجاست غلغله چشمه سار صحرایی
صفای گمشده روزگار صحرایی |
افسانه شد حکایت پاییز عاشقی
اردیبهشت عمر من از ره رسید و زد
در خویشتن چو غنچه ز شادی شکفته ام
سبزم کنار سرو خرامان خویشتن
در پیش چشم، باغ و بهاری نگفتنی
سرمست چون تذرو سبکبال می روم |
زین پس من و حدیث دل انگیز عاشقی
سنگ طرب به شیشه پرهیز عاشقی
در بستر نسیم دل آویز عاشقی
سرخم به لطف ساغر لبریز عاشقی
در گوش، نغمه های طرب خیز عاشقی
با شمس خویش جانب تبریز عاشقی |
ماه شبها آسمان را نورباران میکند
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باغ
باد میرقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
سرو مفتون میشود با دیدن رخسار ماه
ماه، دور از چشمهای کنجکاو اختران
فاخته هوهوکنان در لابهلای شاخهها
میکند با جان من مهتاب در شبهای تار |
کوچه شب را به نور خود چراغان میکند
دیده را زیبایی این خفته حیران میکند
دامن مهتاب را شبها گلافشان میکند
بید مجنون میشود، گیسو پریشان میکند
پیکر خود را در آب برکه عریان میکند
گاه خود را مینماید، گاه پنهان میکند
آنچه هنگام سحر با غنچه باران میکند |