سلسله سخنرانی های (فرهنگ ایران) / سخنرانی اول
دکتر غلامعلی حداد عادل
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام عرض میکنم به حضور حضار محترم این جلسه و سپاسگزاری میکنم از ریاست محترم دانشکده مطالعات جهان که فرصتی در اختیار بنده گذاشتند تا سلسله مباحثی را تحت عنوان «فرهنگ ایران» در حضور شما مطرح کنم.
در آغاز، سؤالی که به ذهن میرسد این است که فرهنگ چیست؟ به دست دادن تعریف جامع و مانع از فرهنگ اگر کار محالی نباشد، کاری دشوار است و به همین جهت تعریف واحدی از فرهنگ وجود ندارد. برای فرهنگ چند صد تعریف ارائه شده است. محققان علوم انسانی، هر یک از دیدگاه خود و بر پایه مبانی خود، بر وجهی از فرهنگ تکیه و تأکید کردهاند و فرهنگ را از دیدگاه خاصی تعریف کردهاند. قصد ما ورود در آن مباحث نیست و بر سر آن نیستیم که تعریفی به این تعریفها اضافه کنیم یا از میان آن تعریفها یکی را انتخاب کنیم و بقیه را نفی کنیم. اما برای اینکه سؤال «فرهنگ چیست؟» بیپاسخ نمانده باشد و بتوانیم وارد بحث خود شویم به تعریفی مرسوم اشاره میکنیم: فرهنگ مجموعهای از عقاید و جهانبینیها و آداب و اصول و ارزشها و سنتها و اخلاق هر قوم است. این تعریف مفهوم و در دسترس است و ما در بحثهایی که در پیش داریم به بیش از این مقدار احتیاج نداریم.
اما اشاراتی به فرهنگ میتواند ما را فراتر از تعریف لفظی با فرهنگ آشنا کند. فرهنگ، از نگاه من، هویت جمعی جامعه است، در مقایسه با هویت فردی. همانطور که افراد هر یک هویتی دارند، جامعه نیز هویتی دارد. مراد من از هویت مشخصات شناسنامهای نیست، بلکه «شخصیت» به معنای روانشناسانه آن است. تفاوت افراد به تفاوت شخصیتشان است. هر فردی شخصیتی دارد که ما هر گاه اشخاص را در ذهنمان جای میدهیم و برای کسی جایی مشخص میکنیم، در واقع، اشخاص را در جای شخصیتشان میگذاریم. وقتی اسم کسی به خاطرمان میآید، شخصیت اوست که در نظر ما زنده میشود و شکل میگیرد. و همانطور که هویت افراد به شخصیتشان است، هویت جامعه، یا به عبارتی ملتها و اقوام، به فرهنگشان است. فرهنگ هویت جمع است و برای کسانی که به مطالعات جهان و به مطالعات جهانی میپردازند، فرهنگشناسی یک ضرورت است، زیرا اگر بپذیریم که ملاک تمایز بین اقوام و ملتها فرهنگ آنهاست، در واقع بخش اعظمی از موضوع مطالعه شما در مطالعات جهان، شناخت فرهنگهای مختلف است. چگونه میشود، بدون نگاه فرهنگی، مطالعات جهان داشت و قصد شناخت جهان کرد؟ در واقع، وقتی که نگاهی عالمانه به جهان میاندازیم، قصدمان این است که تنوع فرهنگی را در جهان بشناسیم. کسی که میخواهد جهان را از منظر فرهنگی مطالعه کند، باید بداند که فرهنگ چیست و باید بداند که در پی چه چیزی باید باشد. و البته پیش از اینکه جهان را بشناسد و پیش از اینکه فرهنگ جهان را بشناسد و پیش از اینکه کشورهای مختلف را بشناسد، باید فرهنگ خود را بشناسد. اگر کسی فرهنگی را که به آن تعلق دارد، نشناسد، چگونه میتواند به سراغ فرهنگ دیگران برود؟ به این میماند که کسی خودش را نشناسد و خودآگاهی نداشته باشد و بخواهد دیگران را بشناسد! این ممکن نیست. البته درست است که انسان، با شناخت دیگران، خود را بهتر میشناسد، امّا این بحثی پیچیده و فلسفی است که نمیخواهم وارد آن شوم؛ این قدر هست که اگر کسی از طریق شناخت فرهنگ خود بصیرتی در امر فرهنگ نیابد، آنگاه ابزار و معیار و روشی ندارد که با آن به سراغ فرهنگهای دیگر برود و آنها را با فرهنگ خود مقایسه کند و بتواند وجوه تمایز را درک کند. به هر حال اگر قاعده عقلائی این باشد که از «نزدیک» شروع کنیم و به سراغ «دور» برویم، اگر بخواهیم فرهنگ جهان را و ملتهای جهان را بشناسیم، اولویت با شناخت فرهنگ خودی است. از خودمان باید شروع کنیم سپس به سراغ دیگران برویم و ببینیم فرهنگ آنان چگونه است. از اینروست که، شناخت فرهنگ ایران به خصوص برای دانشجویان دانشکده مطالعات جهان ضرورت دارد، هم از آن حیث که ایرانیاند و هر ایرانی باید با فرهنگ ایران آشنا باشد و هم از آن حیث که میخواهند پنجرهای باز کنند و جهان را تماشا کنند. این درون و بیرون باید با هم مقایسه شوند تا «شناخت» معنا پیدا کند و از این جهت هم هست که طرح مباحث فرهنگی ایران در چنین دانشکدهای و چنین محیطی معنا و ضرورت دارد.
فرهنگ امری انسانی و شأنی از شئون انسانی است. یعنی اگر انسان را با حیوان مقایسه کنیم میبینیم که انسان و حیوان در بسیاری از احتیاجات مشترکاند: حیوان به غذا نیاز دارد و تغذیه میکند، انسان هم همینطور. حیوان به سرپناه احتیاج دارد و خانه و لانه و آشیانه دارد، انسان هم همینطور. حیوان تشکیل خانواده میدهد، انسان هم همینطور. امّا در هر کدام از این اشتراکات، انسان خصوصیتی دارد که خاص خود اوست؛ یعنی انسان بودن او، به آن جنبه خاص، رنگی داده است و این امری است که در حیوان دیده نمیشود. به طور مثال در خانهسازی، حیوانات از روی غریزه به شکلی خانه میسازند؛ بعضیها ساده و بعضیها پیچیده. زنبور عسل کندو را همچون رایانهای که به آن از پیش برنامهای داده باشند میسازد و از آن برنامه تخطی نمیکند. براساس نتایج کاوشهای باستانشناسی ثابت شده است که کندوهایی که امروزه زنبورهای عسل میسازند، دقیقاً شبیه به کندوهای زنبور عسلهای چند هزار سال پیش است. بعضی از خانههایی که حیوانات میسازند بسیار پیچیده است. بهطور مثال، نوعی پرنده به نام جوراببافک هست که لانه خود را، درست مانند جوراب، روی درخت میبافد و آن لانه، مانند جوراب، از درخت آویزان میشود. کار دشواری است، ولی تنوع و تغییری در آن نیست. امّا خانهسازی انسان را که میبینیم، به راحتی در مییابیم که از اینجا به آنجا و از امروز به فردا و از این شخص به آن شخص چقدر تفاوت میکند. همه قصدشان این است که سرپناهی داشته باشند، امّا آنقدر تنوع و تغییر میدهند و انسان بودن خود را دخیل میکنند که هر خانهای به شکلی در میآید. این را میتوان به سایر امور نیز تعمیم داد. بهطور مثال، انسان غذا میخورد تا زنده بماند. امّا غذا خوردن انسان فقط به اینجا ختم نمیشود. سلیقه و تنوع و ارزش و فکر و تحول در این معنا متجلی و دائمی است. یا مثلاً در پوشش و لباس که یک جهات طبیعی دارد، برای حفظ در برابر سرما و گرما. امّا انسان به جهت انسان بودن و شأن انسانی و آگاهی و مانند اینها، با همین پدیده چه کارها که نمیکند. این است که ما اصرار و تأکید داریم که فرهنگ شأن خاصی از شئون انسانی است و اگر در تعریف انسان بگوییم که انسان حیوانی با فرهنگ است، مبالغه و گزاف نیست، و فرهنگ در جامعه تجلی و ظهور اجتماعی این شأن انسانی است. هر انسان در اموری با حیوان مشترک است و در اموری، از حیوان متمایز است. این تمایز، وقتی که جلوه اجتماعی پیدا میکند، میشود فرهنگ. البته آنجا که فرهنگ را درباره فردی به کار میبریم و مثلاً میگوییم «فلانی آدم با فرهنگی است» ممکن است دو معنا مراد باشد: یکی اینکه انسان بااخلاق و باتربیت و بانزاکتی است ـ که در اینصورت فرهنگ را به معنایی خاص به کار گرفتهایم ـ و یکی اینکه او از آن فرهنگ اجتماعی، فرهنگ به معنای اجتماعی، بهرهمند است. در این حالت، او آگاه است و به فرهنگ جمعی خودش تعلق و از آن آگاهی دارد و با آن بیگانه نیست.
کسی که ابعاد جامعه خودش را میشناسد یا با فرهنگ جهان آشناست و در واقع ذهن فرهنگی دارد و در سپهر فرهنگی زندگی میکند، نگاه فرهنگی دارد و ابعاد مختلف فرهنگی را میشناسد. این فرد هم با فرهنگ است امّا مراد از این با فرهنگ بودن با اخلاقی و مرتب و منظم بودن و رعایت کردن جنبههای اخلاقی فرق میکند. از این دو معنا، معنای دوم مربوط به بحث ماست و البته اگر برای فرد به کار برود نیز در واقع بازگشتش به همان تجلی اجتماعی است. اگر بپذیریم که فرهنگ امری است صددرصد انسانی، در آن صورت، میپذیریم که فرهنگ، به همان دلیل، امری است اجتماعی و تاریخی و تاریخمند و تاریخساز، و امری است که با فطرت انسان کاملاً مرتبط است. یعنی اگر برای انسان «چیستی» قائل باشیم و بپذیریم که در این جهان که هر چیزی (در و دیوار و چوب و پلاستیک و طبیعت و جز آن) تعریفی دارد انسان نیز که واقعیتی در این دنیاست تعریفی دارد. آن تعریف، هر چه باشد، فرهنگ با آن کاملاً مرتبط است. حتی اگر کسی بگوید که انسان هیچ تعریفی ندارد غیر از آزادی محض، او باز دارد انسان را تعریف میکند و باز دارد میگوید که انسان اختیار و آزادی دارد. همین تعریف هم در فرهنگ مدخلیت تام دارد. البته ما اعتقاد نداریم که انسان فقط آزادی است و آزادی را یکی از اجزای تعریف انسان میدانیم. ولی اگر کسی، مثل سارتر، هیچ مبنای هویتی دیگری برای انسان قائل نباشد، الا همین قدرت انتخاب و اختیار، باز میگوییم که فرهنگ با این تعریف از انسان کاملاً مرتبط است.
مقایسهای بین خصوصیات فردی و جنبهها و جلوههای مختلف فرهنگ به درک بهتر موضوع کمک میکند. آنچه عرض میکنم سالیان است که ذهن مرا به خودش مشغول کرده است و هرگاه به فرهنگ میاندیشم، به این موضوع نیز فکر میکنم. متناظر با هر قوهای از قوههای خاص انسان میتوان جنبهای از جنبههای فرهنگ پیدا کرد. من، در جدولی، در یک ستون بعضی از این قوا و خصوصیات انسان را ذکر میکنم و متناظر با آن، در ستون دیگر، جنبهای از فرهنگ را مطرح میکنم تا ببینیم آیا این تناظر وجهی دارد و برای ورود در عالم فرهنگ و فکر کردن به فرهنگ مفید است یا نه. هر انسانی حافظه دارد. اگر حافظه را از انسان بگیرند، چه چیزی از آن انسان باقی میماند؟ مثلاً کسانی را که ضربه مغزی میخورند و بعد یادشان میرود که کی هستند و کجا بودند و به چه خانوادهای تعلق دارند و از کجا آمدند، در نظر بگیرید. از گذشته او و هویت او چیزی باقی نمیماند. «تاریخ» برای جامعه متناظر با «حافظه» برای فرد است. جامعهای که تاریخ نداشته باشد، یا به تعبیر دقیقتر جامعهای که تاریخآگاهی نداشته باشد و حس تاریخی نداشته باشد و توجه به تاریخ نداشته باشد، مثل آدمی است که حافظهاش را از دست داده باشد. نمونه دیگر «عادت» است. عادت را در فرد در نظر بگیرید. هر کدام از ما عادتهایی داریم و کارهایی را برحسب عادت میکنیم. عادت لزوماً چیز بدی نیست. امّا ما در این بحث به خوب و بد آن کار نداریم. عادت یعنی رفتاری که ما لزوماً قبلش با محاسبه و استدلال و چرتکه انداختن تصمیم نمیگیریم و بهطور طبیعی انجام میدهیم. امّا نظیر آن در جامعه چیست؟ سنت. سنتها در جامعه، برای جمع، امری است نظیر عادت برای فرد. نمونه سوم عقل است. عقل در فرد متناظر با چه چیزی در جامعه است؟ چه چیزی در تاریخ و در فرهنگ و در جوامع جلوه اجتماعی این عقل است؟ فلسفه و حکمت. فلسفه و حکمت، که هیچوقت از زندگی انسانها جدا نبوده است، جلوه این عقل است. نمونه چهارم آگاهی است. آگاهی را اگر در فرد در نظر بگیریم، نظیرش، در فرهنگ، علم است. علم با آگاهی تناسب دارد، فلسفه و حکمت با عقل. نمونه دیگر قدرت سخن گفتن یعنی زبان است که هر فرد دارد و صحبت میکند. زبان در فرهنگ چیست؟ خود زبان در سطح کلان اجتماعی. زبان چند معنا دارد. یکی عضوی است که با آن صحبت میکنیم (که در اینجا با آن کاری نداریم)، یکی قدرت سخن گفتن فرد است، یکی هم امری اجتماعی و فرهنگی و تاریخی است. اینها همه به هم ربط دارند، ولی همه با یک کلمه بیان میشود. نمونه دیگر اخلاق است. همانطور که هر آدمی، به عنوان فرد، اخلاق دارد در فرهنگ هم با اخلاق سروکار داریم. میبینیم که اخلاق نیز، مثل زبان، امری فردی است و در جامعه سه بعدی و اجتماعی میشود و تبدیل میشود به امر فرهنگی. آخرین نمونه ذوق و هنر است. ذوق به معنای غریزه و خصلت و قوه تشخیصِ زیبایی و جمال؛ و نظیر آن در جامعه چیست؟ هنر. یعنی هر فردی ذوق دارد و در واقع نگاه هنری دارد. این در فرهنگ به صورت هنر جلوه میکند. با این روش، میتوانیم فرهنگ را برشی بزنیم و قدری بصیرت خود را از فرهنگ بیشتر کنیم.
فرهنگ امروزه بحثی بسیار گسترده و مهم و مطرح است و فرهنگشناسی، در جهان، درس و بحث علمی و جدی و دانشگاهی است و به عنوان یک دانش میانرشتهای در دانشگاهها تدریس میشود. بحثهای مختلفی در مورد فرهنگ میتوان مطرح کرد. به اجمال بعضی از آنها را در اینجا مطرح میکنیم. بهطور مثال، رابطه فرهنگ و آزادی چیست؟ یا رابطه فرهنگ و قانون چیست؟ ما معتقدیم که فرهنگ گلی است که در فضای آزادی رشد میکند. یعنی باید آزادی باشد تا فرهنگ رشد کند. این رابطه فرهنگ و آزادی است. درباره فرهنگ و قانون یکی از نکتهها این است که قانون اگر ریشه در فرهنگ نداشته باشد، اجرا نمیشود. یعنی قانون، به صرف تصویب مرجع قانونگذاری، قابلیت اجرا پیدا نمیکند. تصویب رسمی حداکثر شرط لازم است، امّا برای آنکه قانونی در جامعه محقق شود، باید مبنای فرهنگی داشته باشد. قانونی که مطلقاً در فرهنگ جامعه پذیرفته نشده باشد، صد بار هم مُهر تأیید خورده باشد، اجرا نمیشود. نمونه دیگر فرهنگ و اقتصاد است. امروزه بحث مفصلی است در اقتصاد و در میان کسانی که اهل فرهنگاند که رابطه این دو با هم چیست؟ دولتها چه سهمی در اقتصاد فرهنگها باید داشته باشند؟ چه بودجهای برای آن بگذارند؟ سهم بخش خصوصی چیست؟ بازار فرهنگ چه بازاری است؟ خودش داستانی دارد. رابطه فرهنگ و ارتباطات نمونه دیگر است. گسترشی که ارتباطات پیدا کرده است منجر به تسری فرهنگها شده است. در دنیای امروز، ارتباطات پنجرهای است رو به بیرون، امّا آنقدر پنجره باز شده است که دیگر جایی برای دیوار نمانده است! چون پنجره را روی دیوار درست میکنند و باید دیواری باشد که در آن قسمتی را درآورند تا پنجره نصب شود. آنقدر درآوردهاند که دیواری نمانده است و به این معنا شاید پنجرهای هم نمانده باشد. ولی به هر حال این ارتباطات در دوران ما اصلاً تعریف و تلقی دیگری از فرهنگ ایجاد کرده است. باز یک دانش وسیع، مدیریت فرهنگ است. این بخشی است که در بعضی از دانشگاهها تدریس میشود و مدیر فرهنگی تربیت میشود. بحثهای مانند هویت فرهنگی و تهاجم فرهنگی نیز از این جنساند.
امّا ما بر آن نیستیم که در بحثهایی که انشاءالله خواهیم داشت، وارد این مباحث شویم. آن چه من امروز، در اولین جلسه، عرض کردم صرفاً یک مدخل و مقدمه مباحث آینده بود. قصد بنده از ارائه این سلسله مباحث این نیست که وارد مباحث انتزاعی فرهنگ شوم، بلکه میخوام سراغ جلوههای ملموس و محسوسی از فرهنگ ایران که در دسترس ماست، بروم. فرهنگ در همه چیز آشکار است. ما ماهیان دریای فرهنگیم و اگر که متوجه حضور فرهنگ نیستیم، به این دلیل است که ماهی تا بوده در آب بوده و به همین جهت شاید معنای آب را نداند:
«ماهیان ندیده غیر از آب پرسپرسان ز هم که آب کجاست؟»
ماهیان هم از زمانی که چشم باز کرده و زندگی را حس کرده و وجودشان را حس کردهاند، در آب بودهاند و نمیدانند که آب چیست. ما هم از زمانی که به دنیا آمدیم در دریای فرهنگ قوطهوریم. این دریا از همه سو ما را احاطه کرده است: در انواع سنتهایمان، در معماریمان، در علممان، در هنرمان، در سنتمان، در لباس پوشیدنمان، در نامگذاریهایی که داریم، در ورزش، در آداب و رسوم، در غذا خوردن، در هنر، در همه چیز؛ و هر کدام از اینها شأنی از شئون انسانی در جامعه است و به این دلیل امری فرهنگی است.
در سلسله مباحث آینده، هر نوبت به سراغ موضوع مشخصی میرویم و آن را در فرهنگ ایران در حد توان و فرصت باز میکنیم. برای نوبت آینده میخواهم دنبال مسئلهای بروم که شاید کمتر کسی از چشم فرهنگی به آن نظر کند، و آن غذاست. عنوان بحث جلسه آینده «سفره ایرانی» است میخواهم درباره این موضوع بحث کنم که آیا ما به عنوان یک قوم، به عنوان یک ملت، با یک تاریخ کهن، در فرهنگ خودمان، سر سفره خودمان، جنبههای فرهنگی هم داریم؟ آیا این سفره ما خصوصیتی دارد که نام آن را میگذاریم سفره ایرانی؟ اگر دارد چیست؟
نمونهها فراوان است و یک به یک به سراغ آنها خواهیم رفت. برنامهای که بنده برای این سلسله سخنها در نظر گرفتهام این است که در اولین جلسه مباحث عمومی و کلی صرفاً برای آشنایی مطرح کنم نظیر مقدمه برای یک کتاب و بعد از آن، هر فصل از آن کتاب را به یک موضوع خاص اختصاص بدهیم تا انشاءالله بتوانیم این فرهنگ را با شناخت اجزای آن بشناسیم و این اجزا را کنار هم بگذاریم و از آنها یک منظومه بسازیم. و شاید در نهایت بتوانیم روح حاکم بر آن مجموعه را از طریق شناخت مصادیق انتزاع کنیم. یعنی به جای آنکه از کلی به مصادیق برسیم، میخواهیم، در نهایت، با طرح مصادیق جزئی و مشخص و موردی، کلیتی را انتزاع کنیم.
تشکر میکنم. والسلام.