ناگفتههایی از سیره رهبر معظم انقلاب به روایت دکتر حداد عادل
رهبر معظم انقلاب آنچه را به ایشان هدیه شده به ملت بازگرداندهاند.
رهبر معظم انقلاب از زمان ریاست جمهوری تاکنون، همه چیزهایی را که بهاعتبار ریاست جمهوری و سپس رهبری به ایشان هدیه شده است، به ملت برگرداندهاند که در موزههای بزرگ یا در موزه آستان قدس نگهداری میشود و هیچ یک وارد زندگی ایشان نشده است.
ادامه گفتوگوی مجله “پاسدار اسلام ” با دکتر غلامعلی حدادعادل که در آن به بیان گوشههایی از سیره رهبر معظم انقلاب پرداخته اند، به شرح زیر است:
* در این بخش از گفت و شنود مایلیم خاطرات شما را از زاویه ارتباط خویشاوندیای که با رهبر معظم انقلاب پیدا کردید – با محور ساده زیستی ایشان – بشنویم.
در باب ساده زیستی مقام معظم رهبری کمتر صحبت شدهاست، علتش هم این است که یکی از لوازم ساده زیستی، پنهان کردن آن است. اگر کسی دائماً ساده زیستی خود را به رخ دیگران بکشد، معلوم میشود که ساده زیست نیست و تها کسانی که بهطور طبیعی از ساده زیستی کسی اطلاع داشته باشند، میتوانند درباره آن صبحت کنند.
ما در باب شیوه زندگی و کردار آقای خامنهای از قبل از انقلاب شنیده بودیم که آزاده هستند و در قید تعلقات دنیوی نیستند. بعد از انقلاب، هرچه بیشتر با ایشان آشنا شدیم،این حقیقت را در ایشان بیشتر دیدیم. بنده از آن جهت که با خانواده ایشان پیوند سببی دارم، شاید اطلاعاتم قدری بیشتر از بقیه باشد،ولی البته کامل نیست، چون نه من خیلی دنبال مطلع شدن از جزئیات بوده ام و نه داماد من که فرزند ایشان است درباره این مسایل صحبتی میکند.
خاطرهای از سالهای قبل از انقلاب نقل کنم که خود ایشان در زمان ریاست جمهوری شان برای من تعریف میکردند. ایشان میگفتند من و آقای هاشمی مدتی تحت تعقیب ساواک و در خانهای در خیابان گوته مخفی بودیم. پولی نداشتیم و زندگی خیلی بر ما سخت میگذشت. سر کوچه ما یک مغازه بقالی بود که مایحتاج خود را از او میخریدیم و به قدری به او بدهکار شده بودیم که خجالت میکشیدیم برویم و از او تقاضای نسیه کنیم. وضع مالی آقای هاشمی قدری از من بهتر بود. از ایشان پرسیدم: «حالا آن بقال کجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. یک بار آمد و او را دیدیم و حال و احوال کردیم.»
منظور این است که ایشان قبل از انقلاب این طور زندگی میکردند؛ بعد از انقلاب هم روحیهشان عوض نشد. در سال ۶۰ در اوایل ریاست جمهوری شان، یک شب در خدمتشان بودم و صحبت میکردیم. صحبت طولانی شد و ایشان گفتند: شام پهلوی ما بمان! من تصور کردم مثل بقیه جاها، ایشان زنگی میزنند و میزی در خور رئیس جمهور چیده میشود، لکن دیدم ایشان به منزلشان زنگ زدند و پرسیدند: «خانم! فلانی امشب مهمان ماست، شام چه داریم؟» من نشنیدم خانم چه جواب دادند، ولی حرف ایشان را شنیدم که گفتند: «عیبی ندارد، هرچه هست،بگذارید توی سینی و بفرستید. اگر هم کم است، یک مقدار نان و پنیر هم کنارش بگذارید.» شاید خانمشان فکر میکردند این خلاف احترام مهمان است، ولی ایشان گفتند: «طوری نیست، نگران نباشید.» تلفن که قطع شد و گوشی را زمین گذاشتند، گفتند: «شام به اندازه یک نفر بیشتر نداشتیم و خانم نگران بودند. گفتم اشکالی ندارد.» بعد از ۱۰ دقیقه یک سینی آوردند که در آن غذای معمولی به اندازه یک نفر بود و کنار آن نان و پنیر و مختصری مخلفات دیگر گذاشته بودند. این وضعیت ذرهای برای ایشان مشکل و مهم نبود و خیلی طبیعی و راحت برخورد کردند. من در دلم خدا را شکر میکردم و الآن هم شکر میکنم که یک کسی به دنیا به این شکل نگاه و این طور زندگی میکند.
* از خاطرات مربوط به دوران خویشاوندی خودتان با ایشان بفرمایید.
از سال ۷۶ به بعد که خویشاوند شدیم، این واقعیت را در زندگی ایشان بیشتر احساس کردم. بعضی ها هستند که به ظاهر یک جور وانمود میکنند، اما در باطن به شکل دیگری عمل میکنند. برای بنده امکان آگاهی از باطن زندگی ایشان وجود دارد و در سیزده چهارده سال گذشته هم وجود داشته است. بعضیها هم ممکن است خودشان ساده زندگی کنند، ولی فرزندانشان بهخلاف پدرشان اشرافی زندگی کنند. در این مورد، برای من امکان تحقیق از این جهت هم به شکلی مطلوب وجود دارد. بعضیها ممکن است در دوره ای از عمرشان ساده زیست، زاهد و به دنیا بیاعتنا باشند و در دوره دیگری آرام آرام تبدیل به انسان دیگری بشوند.
یک مورد مشخص ازدواج فرزند ایشان با دختر بنده بود. در این سالها، راجع به این موضوع مطالبی از قول من منتشر شده است. این مطالب غلط نیست، ولی من آنها را به قصد انتشار نگفتهام و تا امروز به قصد انتشار راجع به این موضوع صحبتی نکردهام. ده دوازده سال پیش مطلبی در این باب از من منتشر شد و این اواخر هم دیدم که مجدداً آن را در یکی از سایتها منتشر کردهاند. اینها کم و بیش همان حرفهای من است، منتهی حرفهایی که در یک جمع دانشجویی، به طور خصوصی و با اصرار از من پرسیدهاند. من هم چون دیدم آگاهی از این مطالب برای آنها مفید است، روا ندیدم سکوت کنم. بعد از چند ماه دیدم آن مطالب را منتشر کردهاند. به هر حال حالا هم نه جزئیات، بلکه آن مقدار از این ماجرا را که میتواند برای جوانان و مردم مفید باشد، عرض میکنم. وقتی خواستگاری انجام شد و خانمها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهای کلی حاصل شد، نوبت این شد که من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهریه و این جور چیزها صحبت کنیم. شبی خدمت ایشان رسیدم. فکر میکنم روز ۱۵ شعبان ۱۳۷۶ و حوالی آذر بود. ایشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: « آقای حداد! به شما صریح بگویم که من در دنیا هیچ چیز ندارم، بچههای من هم هیچ چیز ندارند! اگر مایلید این ازدواج سربگیرد. این حرف اول و آخر من است. البته این را هم بگویم که خدا هم هیچ وقت مرا در زندگی مستأصل نگذاشته و در نماندهام و زندگی من در هر حال گذشته است. همه زندگی من، غیر از کتابهایم، در یک وانت بزرگ جا میشود!» در باب مهریه گفتند: «اگر میخواهید من عقد کنم، بیشتر از ۱۴سکه عقد نمیکنم چون میخواهم میزان مهریه در جامعه بالا نرود. اگر نمیخواهید من عقد کنم،هرچه شما و داماد توافق کردید، یک کسی بیاید و عقد کند.» گفتم: «آقا! این چه حرفی است که شما میزنید؟ من اولاً معتقد به این هستم که باید تلاش کنیم مهریه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو میکنند عقدشان را شما بخوانید، آن وقت عقد پسر و عروستان را کس دیگری بخواند؟» در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهید مجلسی بگیرید،من که نمیتوانم در تالارهای بیرون بیایم،ناچاریم در همین منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنیم. ظرفیت اینجا هم محدود است و باید با توجه به این محدودیت جا، مهمان دعوت کنید.» گفتم: «این حرف هم صحیح و منطقی است.» در نتیجه خانواده عروس و داماد بهطور مساوی هر کدام ۱۵۰ نفر را دعوت کردیم، ۷۵ نفر زن و ۷۵نفر مرد، مراسم خیلی ساده برگزار شد.
میدانید که در خرید برای داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بیاورند، مثلاً رسم است که خانواده عروس برای داماد ساعت و کفش میخرند. آقا مجتبی حاضر نبود با خانمها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان گفتم، بیایید من و شما با هم برویم و خرید کنیم. در تقاطع کریمخان و خیابان آبان، ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ایشان فهمید که قاعدتاً باید داماد باشد. عکس من را هم در تلویزیون و روزنامهها دیده بود. سلام و علیک کردند و ساعتها را آوردند. آقای داماد رو کرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزانترین ساعتی را که دارید بیاورید من ببینم.» آن آقا خیلی تعجب کرد که این چه جور مشتری است و این چه حرفی است که میزند؟ او یک کمی ساعتها را بالا و پایین کرد و متوجه شد که این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یک ساعت بسیار معمولی آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت کرد. بعد هم با ایشان به مغازه کفش فروشی رفتیم و یک کفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد کل خرید ما برای داماد! ایشان آن کفش را چندسالی به پا میکرد. من چون خودم آن کفش را خریده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ایشان تا کی میخواهد بپوشد! هروقت به منزل برمیگشتم و میدیدم یک کفش کهنه پشت در است، متوجه میشدم که آقا مجتبی به منزل آمده. شاید به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا ۴سال آن کفش را میپوشید.
ازجمله نکاتی که مربوط به عروسی میشد این بود که می خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس برای داماد انگشتر گرانقیمت میخرند. متدینین پلاتین و برلیان میخرند که حرام نباشد. ایشان به ما و به خانمش گفت که: من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم که به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود که شما میخواهید داماد بشوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، این بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقای حداد! من در میان لوازم خودم یک انگشتره نقره با نگین عقیق دارم که کسی آن را به من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه میکنم و ایشان به داماد بدهد.» ما دیدیم این پیشنهاد، مشکل را حل میکند. طرفین قبول کردند. یک انگشتر معمولی بود،البته عقیق خوبی داشت. تنها اشکالش این بود که برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی که ما کردیم این بود که ۶۰۰ تومان دادیم تا انگشتر را اندازه کنند و این هم شد قیمت انگشتر دامادی!
عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبی بود که مسابقه نهایی جام جهانی فوتبال پخش میشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها میگفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه میشود، بعد حرکت میکنیم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند کاروان عروسی نیامده، آنچه را در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که یک ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلاً متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید کسی رهبر مملکت باشد، عروسی پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد.
بعد به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آن دو زندگیشان را در آپارتمان سادهای شروع کردند. در این ۱۳ سالی که اینها با هم زندگی کردهاند، هیچ وقت مساحت آپارتمانهایشان ۱۰۰ متر نشده! خانهای که الآن در آن زندگی میکنند، حول و حوش ۷۰ متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ایشان زندگی میکنند و آنها هم زندگیهایی مشابه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است. داماد بنده یک وقت که میخواهد ما را دعوت کند، باید حواسمان باشد که بیشتر از ده دوازده نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشکل جا پیدا میکنند.
حالا که صحبت از آقا مجتبی به میان آمد باید بگویم من بعد از آنکه با آقازادههای مقام معظم رهبری و مخصوصاً با آقا مجتبی از نزدیک آشنا شدم، به حکم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آیتالله خامنهای بیشتر شد و فهمیدم که ایشان فرزندان خود را بسیار خوب تربیب کردهاند و آن صداقتی که عملاً بر زندگانی ایشان حاکم بوده در تربیت فرزندانشان تأثیر کردهاست. میدانم که آقا مجتبی هرگز راضی نیست من درباره او صحبتی بکنم و سخنی بگویم و خودش هم هرگز درباره خودش کمترین سخنی به زبان نمیآورد و از خود در برابر تهمتها و اهانتها، دفاعی نمیکند. اما جسته و گریخته میدانم که سالهاست در قم درس خارج تدریس میکند و اوقات خود را در منزل یا به مطالعه فقه و فقاهت میگذارند یا به عبادت. من طی سیزدهسال گذشته که با او نسبت پیدا کردهام هنوز صدای بلند او را نشنیدهام و گناهی از او ندیدهام. وقتی میبینم که دشمنان انقلاب و اسلام و ایران، چطور سعی میکنند چهرههای پاک را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس میکنم اگر سکوت کنم گناه کردهام.
بد نیست به نکتهای اشاره کنم که همین الآن به خاطرم رسید. پس از شلوغیهای بعد از انتخابات سال ۸۸، جوانی بود که من او را میشناختم و شنیدم که او هم در این قضایا و در تظاهرات و اعتراضات و کارهای پشت صحنه بسیار فعال است. یک روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت کردم و گفتم:« این حرفهایی که زده میشود و این ادعای تقلب در انتخابات، کلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد میدان نمیشدم. از میان این حرفهایی که در سایتها و خیابانها و تلویزیونهای خارجی میزنند، دروغ بودن یکی را خیلی راحتتر میتوانم به تو اثبات کنم و آن حرفهایی است که راجع به آقا مجتبی میزنند. میخواهی همین الآن و بدون قرار قبلی، دست تو را بگیرم و به منزل دخترم ببرم و بگویم مهمان دارم و تو ببینی که آقا مجتبی با ۴۰ سال سن چه طوری زندگی میکند؟ بیا برویم تا ببینی که زندگی ایشان به مراتب از زندگی یک کارمند متوسط شهرستانی سادهتر است و آپارتمانی که ایشان دارد با هیچ یک از خانههای این آقایانی که خودشان را وسط انداخته و ادعای تقلب را ساختهاند قابل مقایسه نیست. شما حتماً این شایعه را شنیدهای که ۱.۵ میلیون پوندی که بانکهای انگلیس مسدود کردهاند، متعلق به آقا مجتبی است! یا داستان کامیون پر از شمش طلا را که به ترکیه رفته و گفتند متعلق به ایشان بوده است، حتماً شنیدهای. اثباتش کاری ندارد. سرزده و همراه هم میرویم و زندگی آقا مجتبی را ببینی.» البته آن جوان حرفم را قبول کرد، چون مرا میشناخت و گفت: «میدانم این حرفها دروغ است.» گفتم: «پس بقیه حرفها را هم به همین شکل قیاس کن. خارجیها چون میدانند مردم ایران نسبت به زندگی رهبرانشان حساس هستند، این دروغها را جعل میکنند تا بین مردم و نظام فاصله بیندازند.»
در مورد سادهزیستی مقام معظم رهبری، هفت هشت ماه پیش داستانی پیش آمد که گفتنی است، نوه ما که نوه ایشان هم هست، بچه نوپایی است و مثل همه بچههای نوپا، شیطان و فعال است و به همه جا سرک میکشد. میرود به آشپزخانه و در قفسهها را باز میکند و هرچه ظرف دم دستش میآید، میآورد و وسط آشپزخانه و اتاق ردیف میکند! کار به جایی رسیده که در منزل ما در قفسهها را با نخی میبندند که او نتواند باز کند. خلاصه از بس شیطان و شلوغ است، همه را کلافه میکند. یک بار به مادرش گفتم: «بابا! خانه آقا که میروید، در آنجا هم این بچه این قدر اذیت و شلوغ میکند؟» خندید و گفت: «شما فکر میکنید آنجا هم مثل اینجا این قدر وسائل و ظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا یک میز هست و ۶ تا صندلی پلاستیکی و یک تلفن که به دیوار وصل است. اصلاً خبری نیست که فکر کنید در آنجا چیزی گیر این بچه بیاید که بتواند آنها را ردیف کند!»
من به اتاقی که ایشان میگوید، نرفتهام، ولی میدانم که زندگی رهبری همین است. ایشان الآن هم مثل ۴۰ سال پیش زندگی میکنند. در کتابخانه ایشان فرشی پهن است که آن قدر پا خورده که حسابی نخنما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعید است کسی بخرد، مگر اینکه روزی بخواهند آن را به عنوان سند افتخار یک ملت قاب کنند و در موزه بگذارند و بگویند بعد از ۲۵۰۰ سال که سلاطین بر این کشور حکومت کرده و زندگیهای اشرافی را بر این ملت تحمیل کردهاند و بعد از آنکه پهلویها اصرار داشتند در هر منطقهای از ایران یک کاخ برای خودشان و یک کاخ برای بچههایشان بسازند و در لندن برای ولیعهد، کاخ و مزرعه بخرند، حالا این ملت رهبری دارد که هنوز فرش عروسیاش در کتابخانهاش پهن است و چنین وضعیتی دارد، در حالی که ما میدانیم بسیاری از هنرمندان قالیباف به ایشان فرش اهدا میکنند و بسیاری از رؤسای کشورهای دیگر که در دوران ریاست جمهوری به دیدن ایشان میآمدند، برای ایشان بهترین ظرفهای کشور خودشان را میآوردند و هر چیزی را که در زندگی کسی لازم باشد، از بهترین نوع آن به ایشان هدیه می کنند، اما ایشان از زمان ریاست جمهوری تاکنون، همه چیزهایی را که به اعتبار ریاست جمهوری و سپس رهبری به ایشان هدیه شده است، به ملت برگرداندهاند که در موزههای بزرگ و یا در موزه آستان قدس نگهداری میشود و هیچ یک وارد زندگی ایشان نشده است.
* مسئله آقازادهها، به ویژه در سالهای اخیر به موضوعی قابل توجه و بحث تبدیل شده است. بسیاری معتقدند پدیده آقازادهها معلول بیتوجهی پدران آنها بوده است و اساساً رسیدن به این حد از آقازادگی، بدون پشتیبانی پدران آنها ممکن نبوده است. باتوجه به آنچه که شما از رابطه رهبری و فرزندانشان میدانید، این انگاره را چگونه میتوان تحلیل کرد؟
در انحرافاتی که فرزندان پیدا میکنند، غالباً پدر و مادرها مقصرند. شک نیست. من نمیخواهم بگویم همه بار تقصیر به گردن پدر و مادرهاست، ولی اگر پدر و مادری فرزندش را چه از نظر نوع زندگی، چه برخوردهای سیاسی و مسائل اجتماعی مقصر میداند، حداقل انتظاری که جامعه از او دارد این است که در مقامی رسمی است، اشتباه فرزندش را اعلام کند، کما اینکه دیده ایم بعضی از آقایان اعلام میکنند که این حرفهایی که بچه من میزند به من ربطی ندارد و من حسابم جداست. اگر این اتفاق نیفتد، معلوم است که پدر و مادرها مقصرند و این نوع زندگی را میپسندند که اجازه چنین کارهایی را به فرزندانشان میدهند. مردم هم متوجه این ظرائف هستند، اگر بی.بی.سی و صدای آمریکا و سایتها و همه رسانههای دنیا، هزار بار دیگر هم درباره فرزندان رهبری حرف بزنند، وقتی که مردم میبینند هیچ جا اثری از اینها نیست، طبیعتاً به دروغ بودن آن خبرها پی میبرند.
خصوصیاتی که به آنها اشاره کردم منحصر به آقا مجتبی نیست. سایر فرزندان رهبری و دامادهای ایشان هم همین طور زندگی میکنند. مردم چون این واقعیتها را میدانند، این شایعات مثل حباب و کف روی آب است. این حبابها به یکباره به وجود میآید و بعد چون توخالی است میترکد و فراموش میشود. به همین دلیل است که یک کارمند عادی، یک پاسدار، یک سرباز، یک افسر، یک معلم، یک مأمور سیاسی وزارت خارجه در خارج کشور، برای کشور خودش با عشق کار میکند و پیش خودش فکر میکند اگر یک گوشه زندگی من لنگ است، این طور نیست که رهبر من از مالیات این کشور یا از دسترنج من و امثال من زندگی اشرافی داشته باشد. این نکته بسیار مهم است. امام هم همینطور زندگی میکردند. یک کسی نقل میکرد که یک وقتی کسی خواسته بود بگوید امام تجملی زندگی میکنند و گفته بود ایشان در منزلشان پودر لباسشویی دارند! امام گفته بودند: « الحمد لله! از چیزی ایراد گرفتند که نشان میدهد ما به نظافت اهمیت میدهیم.»
پیشرفت این مملکت و دوام ثبات این نظام با وجود این همه فشار، نشان میدهد تکتک مردم و آنهایی که انصاف دارند، به مملکت خودشان عشق میورزند و به آینده این کشور امیدوارند، چون میبینند به آنها دروغ گفته نمیشود، این همه خانواده ثروتمند در این کشور هستند، یکی هم میتواند خانواده رهبری باشد. اما این یکی با بقیه فرق دارد. این یکی برای دیگران الگوست. امیرالمؤمنین میفرمایند: «الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم: مردم آنقدر که به حاکمانشان شبیه هستند، به پدرانشان نیستند.» وقتی که جوانها بدانند رهبری برای فرزندانش مجلس عروسی پر زرق و برق و پرخرج برگزار نمیکند و مهریه و زندگی را ساده میگیرند، آنها هم این را سرمشق قرار میدهند و زندگیها آسان و همتها بلند میشود.
* مقداری هم درباره خاطرات سیاسی مشترک شما با رهبری صحبت کنیم. در دوران ریاست شما بر مجلس، مسائلی پیش آمد که یک سوی آن شما و سوی دیگر ایشان بودند و قاعدتاً درباره آنها ناگفتههای جالبی دارید. در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴، هنگامی که شورای نگهبان صلاحیت دکتر معین و چند نفر دیگر را رد کرد، شما به عنوان رئیس مجلس نامهای به رهبری نوشتید و از ایشان درخواست کردید تا صلاحیت عده بیشتری تأیید شود. ایشان هم به شورای نگهبان دستور دادند که صلاحیت آقای معین و آقای مهرعلیزاده تأیید شود. این ریسک بزرگی بود و شاید عدهای هم ترسیدند، چون این احتمال میرفت که ناراضیان خاموش پشت سر آقای معین قرار بگیرند، اما این حرکت نتیجه بسیار خوبی داد و اوپوزیسیون عملاً وزنکشی شد. آیا این فکر که منشأ حماسه بزرگی شد از خودتان بود یا با کسی مشورت کردید، آیا مقام معظم رهبری در این زمینه نظر خاصی داشتند؟
سؤال بسیار مهمی است. بنده تا به حال درباره این موضوع صحبتی نکردهام. به ذهنم رسیده بود که یک وقتی خاطرات سه دوره مجلس را بیان کنم و از جمله به این موضوع اشاره کنم. در دوره مجلس هفتم بنده معمولاً ماهی یک بار خدمت مقام معظم رهبری میرسیدم و در باب مسائل مجلس و مسائل کشور نظر ایشان را جویا میشدم. مشورت میکردیم و ایشان راهنمایی میکردند. این ملاقاتها معمولاً روزهای دوشنبه انجام میشد، چون آقا در روزهای دیگر کارهای ثابتی دارند. روز یکشنبه قبل از آن، در منزل بودم و دیدم در ساعت ۷ بعدازظهر اسامی کاندیداهای ریاست جمهوری از سوی شورای نگهبان اعلام شد که در آن آقای دکتر معین صلاحیتشان رد شده بود. با توجه به شناختی که از جریان دوم خرداد و اوضاع کشور و جریانات مختلف داخلی و خارجی داشتم، این رد صلاحیت را به مصلحت ندانستم. البته بنده وارد مبانی تصمیمگیری شورای نگهبان نشدم، بلکه به نتایج آن فکر میکردم نه به دلایل آن.
فردا صبح به مجلس رفتم و قبل از ساعت ۱۱ که عازم دفتر رهبری شوم، به ذهنم سپردم که راجع به این موضوع با آقا صحبت کنم. در این فاصله هم با هیچ کس از مقامات سیاسی کشور مشورت نکردم، چون بنده اصولاً طبع باندبازی و حزبی و محفلی ندارم. به ذهنم رسید که این موضوع را خدمت آقا مطرح کنم. آقای حجازی هم تشریف داشتند و صحبتها را یادداشت میکردند. من خدمت آقا عرض کردم: «این اعلامنظر شورای نگهبان میتواند منشأ مشکلاتی بشود. به احتمال زیاد افرادی که پشت سر آقای معین هستند،این رد صلاحیت را پیشبینی کرده و اعتراضاتی را در محیطهای دانشجویی و دانشگاهها و سایتها و رسانهها و خارج از کشور تدارک دیدهاند و فضای آرام و منطقی انتخابات را به هم خواهند زد. من حدس می زدم رد صلاحیت آقای معین در داخل کشور چنین پیامدهایی داشته باشد و انتخابات را تا حدی به ناآرامی بکشاند. قرینههایی هم برای تأیید این فرض وجود داشت. از طرفی میدانستم که خارجیها، خصوصاً آمریکاییها تعمد دارند این گونه وانمود کنند که در ایران آزادی و دموکراسی نیست و حکومت ایران کسانی را که نمیخواهد انتخاب شوند، قبلاً به دست شورای نگهبان حذف و سپس انتخابات را برگزار میکند. بعد هم این را علم میکردند و تبلیغات گستردهای را شروع و تا انتخابات بعدی این را چماق میکردند و بر سر نظام ما میکوبیدند. به طور مختصر این دو مطلب را خدمت آقا گفتم. ایشان گفتند: «این چیزهایی که میگویید جای بررسی دارد». فکر نوشتن نامه همان جا به ذهنم رسید و گفتم: «من نامهای خطاب به شما مینویسم و در آن از شما استدعا میکنم از شورای نگهبان بخواهید که در این موضوع تجدیدنظر کنند.» گفتند: «حالا ببینم چه میشود». نفرمودند که این را بکن، ولی مخالفت هم نکردند.
وقت نماز شد و خداحافظی کردیم و من بلند شدم که بروم. خلوت بود و کسی آنجا نبود. بیرون دفتر، آقا مجتبی را دیدم. پرسیدند: «کجا میروید؟» گفتم: «به دفترم میروم.» گفتند: «برای ناهار پیش ما بمانید.» من با ایشان هم راجع به موضوع صحبت زیادی نکردم. ناهار را که خوردیم، حدود ساعت ۲، ?.?بود. پرسیدم: «آقا مجتبی! در اینجا کاغذ پیدا میشود؟» کاغذی را پیدا کرد که آرم هم نداشت و فقط باسمهتعالی بالای آن بود. گفتم: «چیزی مینویسم و میگذارم اینجا باشد.» و نامهای را بدون پیشنویس و در ۷-۸ سطر نوشتم و در آن ذکر کردم و در صورت صلاحدید به شورای نگهبان توصیه فرمایید که با توسیع دایره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری موافقت شود. به آقای حجازی زنگ زدم و گفتم: «موضوع را خدمت آقا مطرح کردم و نامهای را هم نوشتم و همین الآن میفرستم دفتر شما. یا آقا این کار را مصلحت میدانند و میپذیرند که هوالمطلوب و یا مصلحت نمیدانند. اما حسن کار این است که اگر آقا مصحلت بدانند، دیگر ضرورتی نیست که مرا پیدا کنید و بگویید نامه را بفرست. من چند سطر نوشته و اینجا گذاشتهام.» گفتند: «باشد.» نامه را گذاشتم و به دفترم رفتم.
حولوحوش ۲۲ بهمن بود و عصر آن روز وزیر ارشاد وقت، آقای مسجدجامعی، از من دعوت کرده بود در جلسه ای که برای تقدیر از شهدای اقلیتهای مذهبی در تالار وحدت برگزار شده بود، شرکت و سخنرانی کنم. من هم رفتم. در تالار، کنار آقای مسجد جامعی نشسته بودم. ساعت حدود ۶، ?.?بود که یکی از همراهان ما آمد و در گوشم گفت: «آقای حجازی تلفنی با شما کار دارد.» من رفتم پشت در و تلفن همراه ایشان را گرفتم. گفتند: «آقا با پیشنهاد شما موافقت کردند و دستورات لازم را هم به شورای نگهبان دادند. خبر را برای صداوسیما هم فرستادهایم که در ساعت ۷ پخش میشود.»
من بینهایت خوشحال شدم، مخصوصاً به این دلیل که این کار بسیار با سرعت انجام شد، یعنی هنوز ۲۴ ساعت از اعلامنظر شورای نگهبان نگذشته، نظر رهبری اعلام شد. چند دقیقه بعد که مراسم تمام شد و من به تالار برگشتم، خبرنگاران آمدند و راجع به رد صلاحیتها نظرم را پرسیدند و من اولین کسی بودم که خبر را دادم و گفتم چند دقیقه بعد در اخبار اعلام میشود. من این نامه و تصمیم رهبری در آن مقطع را یکی از افتخارات خودم در مجلس هفتم میدانم. آثار مثبتی که این موافقت داشت، چه در داخل، چه در خارج از کشور، باعث شده که من همیشه شکرگزار خدا باشم که در آن مسئولیتی که داشتم، موفق به خدمت به کشور و انقلاب شدم.
* موضوع مهم دیگری که در دوران ریاست مجلس شما اتفاق افتاد، نامه شما به مقام معظم رهبری درباره نامه اعتراضآمیز آقای احمدینژاد بود. آقا هم پاسخی دادند که رسانهای شد، در حالی که عموماً این نوع پرسش و پاسخها علنی نمیشوند. در آن برهه تحلیلهای مختلفی هم از این حرکت شما شد و خیلیها گفتند که شما با این حرکت جایگاه خود را در نظام تثبیت کردهاید. دلیل علنی شدن این نامه از سوی شما چه بود؟ هرچند طبیعتاً این پاسخ به نوعی دفاع از جایگاه مجلس هم تلقی میشد.
این قصه هم یکی از حوادث تعیینکننده آن دوران بود. حقیقت این است که ما احساس میکردیم بین مجلس و دولت بر سر اجرای قوانین اختلافنظر وجود دارد. قوانینی تصویب و به دولت ابلاغ میشدند، ولی دولت تمایلی به اجرای آنها نشان نمیداد. بعضی از لوایح هم بود که دولت روی خوشی به آنها نشان نمیداد و میشد اینگونه استنباط کرد که اگر اینها به تصویب هم برسند، دولت آنها را اجرا نخواهد کرد. از طرف دیگر ما پشتیبان اصولی دولت بودیم و از نظر مشرب سیاسی با دولت یکی بودیم. نه می خواستیم در مقابل دولت قرار بگیریم و نه میتوانستیم از کنار این موضوع به سادگی بگذریم، چون اگر بنا باشد که مجلسی باشد – فرقی نمیکند که در چه دورهای – و مصوباتی داشته باشد که به صورت قانون دربیاید، ولی اجرا نشود، مجلس بلاموضوع میشود و خاصیت و اثر و ارزش خود را از دست میدهد. مجلسی که قوانین آن اجرا نشود، به چه درد میخورد و چرا باید چنان مجلسی داشته باشیم؟ سخن در این زمینه زیاد است.
یک روز آقای احمدینژاد نامه مفصلی را برای بنده فرستاد و در آن با اشاره به چند قانونی که در مجلس مطرح بود، اظهارنظرهایی از نوع اختیارات شورای نگهبان کرده بود – این اواخر شنیدم که ایشان برای مجلس هشتم هم از آن نوع اظهارنظرها را بیان کردهاند – نامه سه چهار صفحه بود و با زبان حقوقی هم نوشته شده بود و در واقع مشعر بر این بود که رئیس جمهور این اختیار را دارد که بعضی از قوانین مجلس را اجرا نکند. ایشان معتقد بود که این قوانین دخالت قوه مقننه در قوه مجریه است. هنوز هم ایشان براساس همین مبنا نسبت به بعضی از قوانین موضع دارد. بنده خیلی از این نامه تکان خوردم. نامه را با هیچ یک از اعضای هیئت رئیسه از جمله نواب رئیس، یعنی آقای باهنر و آقای ابوترابی در میان نگذاشتم، برای اینکه میدانستم که اگر این نامه پخش شود، فتنه خواهد شد و در مجلس عدهای در مخالفت با دولت، این نامه را مطرح خواهند کرد و آن موقع حل مشکل دشوارتر خواهد شد. نامه را بلافاصله خدمت رهبری فرستادم و گفتم: «حضرتعالی مطلع باشید که رئیس جمهور چنین نامهای را به مجلس فرستاده است.» قصد خودم این بود که نامه را منتشر نکنم و جواب هم ندهم تا بعد از مذاکره با آقای احمدینژاد بتوانیم موضوع را حل کنیم و یا خود رهبری توصیهای کنند و حل شود.
یکی دو روز گذشت و من دیدم آقای احمدینژاد براساس محتوا و مفاد همان نامه قبلی، صراحتاً با یکی از مصوبات مجلس مخالفت کرده و نوشتهاند ما این را اجرا نمیکنیم و این نامه را هم محرمانه نفرستادهاند، بلکه از طریق اداری فرستادهاند. این نامه که به دست من رسید، دیدم بهخلاف اینکه من که تمایل دارم این جریان مخفی بماند و میخواهم این اختلافنظر را در محیط بسته حل کنیم، ریاست جمهوری ابایی ندارند از اینکه این مطلب منتشر شود! این نامه مراحل اداری را طی کرده و از دبیرخانه عبور کرده بود و کافی بود در دبیرخانه یک نفر از آن یک کپی میگرفت و به مطبوعات و یا در صحن مجلس به نمایندگان میداد تا سروصدا بلند شود. در اینجا بود که من روش قبلی را کارساز ندیدم. روز تاسوعا و عاشورا مجلس تعطیل بود و من در منزل نامهای خطاب به رهبری نوشتم و موضوع را توضیح دادم و از ایشان نظر خواستم که چه کنیم؟ مراسم تاسوعا و عاشورا برگزار شد. روز بعد از عاشورا مجلس جلسه نداشت و روز بعد جلسه علنی داشتیم. عصر روز بعد از عاشورا، یعنی عصر یازدهم آقای حجازی به من تلفن کردند و گفتند: «آقا به نامه شما جواب دادهاند و جواب را تلفنی خواندند.» نامه را هم فرستادند. همانطور که میدانید ایشان ذیل نامه بنده نوشته بودند: «مصوبات مجلس که به تأیید شورای نگهبان میرسد، قانون است و اجرای آنها برای قوه سهگانه لازمالاتباع است.» البته نقل به مضمون میکنم. طبیعی بود که ایشان چنین پاسخی هم بدهند. چیزی هم نبود که جزو اسرار مملکت باشد و آقا این را فاش کرده باشند. در واقع تأکید بر نص صریح قانون اساسی بود و معنی مجلس هم در هر نظامی همین است. آقا این مطلب را به صراحت در ذیل آن نامه نوشتند.
این نامه که به دست من رسید، من برای اولین بار صحبتی کردم که حکایت از تفاوت دیدگاه بنده و آقای احمدینژاد به صورت صریح داشت. قبلاً در موارد جزیی و موردی این تفاوت مشخص شده بود و همه میدانستند، اما نه نمایندگان مجلس، نه مردم و نه مطبوعات تصور نمیکردند که بنده در اداره مجلس، تا آن حد مستقل فکر میکنم و من مناسب دیدم قبل از اینکه این موضوع از سوی دیگران مطرح شود و پاسخ به نوعی دفاع و از سر ناچاری تلقی شود، ابتکار عمل در دست مجلس و بنده بماند تا اثر کند، وگرنه اینکه مثلاً دو روز بگذرد و نمایندهای در روزنامهای و یا در جایی بگوید که چنین نامهای از سوی رئیس جمهور آمده، چرا رئیس مجلس اقدام نکرده است، دیگر توضیحات و دفاع بنده تأثیر چندانی نداشت و یا حتی اثر سوء داشت؛ این بود که در نطق قبل از دستور ماجرا را توضیح دادم، نامه خودم را به رهبری و جواب ایشان را خواندم و این برای نمایندگان مجلس و حتی برای هیئت رئیسه و بهخصوص نمایندگان اقلیت و اصلاحطلبها تعجبآور بود و آنها این نکته را که رئیس مجلس از حق قانونی مجلس دفاع کرده است، تحسین کردند.
مسئله هم چیزی نبود که مخفی بماند. هر رئیس مجلسی که از رهبری این سؤال را میکرد که وظیفه و شأن مجلس چیست، ایشان همین جواب را میدادند. از امام هم بارها سؤال شده و همین گونه پاسخ داده بودند، منتهی در این شرایط حسن اعلام این مسئله این بود که به یک جنگ خاتمه میداد. انتخابات مجلس در پیش بود و مصلحت نبود که مجلس و دولت به جان هم بیفتند. این یکی از اصول کار بنده در مجلس هفتم بود و میدانستم که اگر این داستان با دخالت رهبری حل نشود، تبدیل به موضوع کشمکش بین مجلس و دولت و منشأ کینه و عداوت و اختلاف میشود و جریان اصولگرایی – چه اصولگرایی به روایت آقای احمدینژاد، چه به روایت ما – ضرر میکند و چون نمیخواستم این اتفاق بیفتد، با اطلاع دفتر رهبری، آن را افشا کردم. رهبری یک مطلب طبیعی را گفته بودند و جنبه محرمانه نداشت و لذا من آن را خواندم و گفتم که ما این سخن ایشان را فصلالخطاب و این داستان را تمام شده میدانیم و عجیب این بود که بلافاصله از جانب دستگاه ریاست جمهوری در روزنامههای خاصی موضعگیریهایی کردند و با توجه به اینکه رهبری هم اظهارنظر کرده بودند، باز انتقاد و بدگویی نسبت به بنده و برخی از افراد دیگر مطرح شد و از همه عجیبتر اینکه آن نامه مفصل اولیه را که بنده سعی در پنهان ماندن آن داشتم، بعد از اینکه بنده نامه خودم و پاسخ رهبری را به آن خواندم و در آن اشارهای هم به نامه قبلی آقای احمدینژاد نکردم، همان روز روی بعضی از سایتها گذاشتند و روزنامه ایران آن را منتشر کرد عصر آن روز منتهی محتوای آن نامه و موضعگیریهای نهاد ریاست جمهوری، رنگ و تأثیری در برابر موضعگیری قاطع و صریح رهبری نداشت و داستان تمام شد.
بیتردید این اتفاق به نفع کشور بود و راه درست هم همین بود. بنده هیچجور کینه و عداوتی نسبت به رئیس جمهور نداشتم و به هیچ وجه اندیشه رقابت و نزاع بر سر قدرتی در کار نبود. آنچه انجام دادم ناشی از احساس تکلیف و مصلحت کشور و مجلس و دولت و نظام بود و به عواقب آن هم به هیچ وجه فکر نمیکردم، یعنی برایم مهم نبود که چه پیامدهایی برای شخص خود من خواهد داشت. البته پیامد هم داشت و بنده تاوان آن اقدام را پرداختم، ولی به هیچ وجه پشیمان نشدم. چند ماه بعد پاسخ این جرأت و استقلال را دریافت کردم و هنوز هم ممکن است برایم هزینه داشته باشد، ولی اینها ابداً مهم نیست. مهم این است که انسان به مصلحت مردم و کشور و برای خدا کار کند و امیدوارم نیت و اراده بنده هم در همین جهت بوده باشد.