سلسله سخنرانی های (فرهنگ ایران) / سخنرانی ششم
دکتر غلامعلی حداد عادل
موضوع: زبان فارسی
بسم الله الرحمن الرحیم
ای زبان فارسی، ای درّ دریای دری
ای تو میراث نیاکان، ای زبان مادری
در تو پیدا فرّ ما، فرهنگ ما، آیین ما
از تو بر پا رایت دانایی و دانشوری
کابل و تهران و تبریز و بخارا و خجند
جمله ملک توست تا بلخ و نشابور و هری
جاودان زی ای زبان دانش و فرزانگی
تا به گیتی نور بخشد آفتاب خاوری
فارسی را پاس میداریم زیرا گفتهاند
قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری
زبان یکی از بارزترین نشانههای فرهنگی ملّتهاست و ما بر آنیم که «زبان فارسی»، یا دقیقتر، «زبان و ادبیات فارسی» را بهمنزله جلوه دیگری از فرهنگ ایرانی بشناسیم.
نخست باید فرق میان زبان و ادبیات را مشخص کرد. اگر زبان را نظامی قاعدهمند از الفاظ و عبارات برای تفهیم و تفاهم بدانیم، هنگامی که این نظام جنبه هنری به خود میگیرد، تبدیل به ادبیات میشود. تفاوت ادبیات با زبان، در مقام مثل، تفاوت باغبانی با کشاورزی است. باغبان و کشاورز هر دو با روییدنیها سروکار دارند اما برای کشاورز زیبایی اصل نیست و برای باغبان آنچه اصل است زیبایی است. ما میخواهیم به زبان از منظر فرهنگی نظر کنیم و بر آن بُرِشی فرهنگی بزنیم و ارزش و جایگاه فرهنگی زبان را بنگریم.
«فرهنگ» رکنی از ارکان هویت ملی و شخصیت جمعی هر ملت است و «زبان» عنصری اساسی از عناصر مقوّم فرهنگ و، در نتیجه، رکن مهمی از ارکان ملیت است. برای ما ایرانیان، «اسلام» و «زبان فارسی»، توأمان، دو عنصر هویتبخش و دو رکن اصلی هویت ملی محسوب میشود. اگر بپرسیم که تعریف ملت ایران چیست و این ملت با چه مشخصات و مختصاتی از سایر ملتها متمایز میشود، پاسخ را در چند واژه میتوان خلاصه کرد: محدوده جغرافیایی، تاریخ مشترک، حافظه مشترک، دین مشترک، و زبان مشترک.
زبان فارسی عامل پیوند ما با نسلهای گذشته و با نیاکان ماست؛ عامل پیوند ما با همه کسانی است که پیش از ما در این سرزمین زیستهاند و اندیشیدهاند و کار کردهاند و آن را آباد کردهاند و به دست ما سپردهاند. این رودخانه که در حال حاضر از مقابل چشمان ما میگذرد، پیش از آنکه به اینجا برسد، در طول تاریخ، راه درازی را پیموده است. آگاهی ما از گذشته این رودخانه تاریخی به مدد زبان میسّر است. علاوه بر این، زبان عامل پیوند ما با معاصران همزبان ما نیز هست. همه آنهایی که در ایران زندگی میکنند و همه فارسیزبانانی که در خارج از ایران زندگی میکنند، با هر مرام و مسلکی، فارسیزباناند و با یکدیگر احساسِ خویشی و پیوند میکنند. بنابراین، ما، از راه زبان، هم با معاصرانمان ارتباطِ عرضی و افقی پیدا میکنیم و هم با گذشتگان خود در طول تاریخ ارتباط طولی برقرار میسازیم.
باری، زبان فارسی ظرف فرهنگ ایران است و برای حفظ این مظروف باید این ظرف را حفظ کرد. این زبان ابزار انتقال این فرهنگ و، در عین حال، ابزار توسعه آن است. بدون این ابزار، این فرهنگ منتقل نمیشود و توسعه پیدا نمیکند. زبان فارسی سرمایه ملی ما و مایه اقتدار فرهنگی ماست. اقتدار واقعی یک ملت و اقتداری که احترامبرانگیز است اقتدار فرهنگی آن است. اگر ملتی اقتدار فرهنگی نداشته باشد اقتدار نظامی و اقتصادی برای آن احترام و شرافت تأمین نمیکند، اما اگر ملتی اقتدار فرهنگی داشته باشد بدون شک محترم است. برای ما ایرانیان، زبان و ادبیات فارسی مایه اقتدار و افتخار است. این سخنْ شعار و تعارف نیست، زیرا همانطور که میان نظم فکری و نظم گفتاری افراد رابطهای وجود دارد، در یک ملت هم قوّت و روشنی و استواری یک زبان حکایت از نیرومندی فکر آن ملت میکند.
به قول غلامحسین یوسفی:
«مسئله زبان فارسی برای ما ایرانیان مهمتر از آن است که برخی از درس-خواندگان ما میپندارند. زبان فارسی فقط وسیله سخن گفتن و رفع نیازمندیهای روزانه ما نیست که بتوان با چند ساعت تدریس آن در دبستان و دبیرستان – به توسط هرکس که باشد – سر و ته قضیه را به هم آورد و دلخوش بود که وظیفه خود را در قبال ملت و مملکت انجام دادهایم، بلکه این موضوعی است بسیار مهم و خطیر که با موجودیت فکری و فرهنگی ما بستگی دارد.
زبان وسیله اندیشیدن است. مردمی که زبانی پرمایه و توانا ندارند از فکر بارور و زنده و آفریننده بیبهرهاند. بنابراین هر قدر در تقویت این بنیان مهم زندگی غفلت شود در پرورش فکر مردم سهلانگاری شده است. کسانی که حد و رسم معنای کلمات و مرز آنها برای خودشان روشن نیست چگونه میتوانند درست بیندیشند و چه چیز را میتوانند مطرح کنند. حاصل پریشانفکری بیگمان پریشانگویی است.»
بر آنچه شادروان یوسفی گفته است میتوان این نکته را افزود که پریشانگویی نیز نشانه پریشانفکری است.
ایرانیان در طول چند هزار سال همواره زبان خود را حفظ کردهاند و رونق بخشیده و توسعه دادهاند و به اقصا نقاط عالم بردهاند و طعم شیرین آن را به بسیاری از مردم دنیا در سرزمینهایی بسی دورتر از کانون تولّد این زبان چشاندهاند و کامشان را شیرین کردهاند. نشانه اهمیت زبان و ادبیات فارسی ترجمههای فراوانی است که از آثار بزرگان ادبیات فارسی به زبانهای زنده دنیا شده است. آمارهای افتخارآفرینی در دست است که اقبال جهانیان را به اندیشه و ادب ایرانی نشان میدهد:
۱. شاهنامه فردوسی تاکنون به بیست و هشت زبان ترجمه شده است: زبانهای گرجی، ترکی، عربی، آلمانی، اردو، ارمنی، ازبکی، انگلیسی، اوکراینی، ایتالیایی، بلغاری، بنگالی، پشتو، ترکی، چکی، دانمارکی، روسی، رومانیایی، صربی، ژاپنی، سوئدی، عبری، کردی، گجراتی، لاتینی، لهستانی، مجاری، و هندی.
۲. آثار مولوی به شانزده زبان ترجمه شده است: انگلیسی، عربی، ترکی، یونانی، ژاپنی، اردو، روسی، مالایی، قزّاقی، ترکمنی، هندی، سوئدی، ایتالیایی، آلمانی، آلبانیایی، و بنگالی. الکساندر ماکس، در شماره ۴ آذر سال ۱۳۷۶ از مجله کریستین ساینس مانیتور، در مقالهای که توضیح روی جلد (کاور استوری) بوده است نوشته است که ترجمه اشعار مولانا در امریکا پرفروش-ترین کتاب بوده است.
۳. آثار سعدی به بیست و پنج زبان ترجمه شده است؛ به آلمانی پنج ترجمه، به ارمنی دو ترجمه، به انگلیسی هفده ترجمه از گلستان و بوستان، به اویغوری یک ترجمه، ایتالیایی یک ترجمه، پروانسا که زبان ایالتی است در جنوب شرقی فرانسه یک ترجمه، به ترکی پنج ترجمه، به ترکی عثمانی چهار ترجمه، به روسی دو ترجمه، به رومانیایی و ژاپنی و ساراکی که زبان رایجی در هندوستان است هر کدام یک ترجمه، به عربی سه ترجمه، به فرانسوی یازده ترجمه، قزّاقی دو ترجمه، به کردی (سورانی) دو ترجمه، به لاتینی یک ترجمه، به لهستانی دو ترجمه، به هلندی دو ترجمه، به سانسکریت یک ترجمه، و به مجاری و بلوچی و پروونسال (فرانسه) و روسی و ژاپنی و چینی و بنگالی، هر کدام، یک ترجمه.
۴. آثار حافظ به دوازده زبان ترجمه شده است: آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، عربی، لاتینی، ژاپنی، ترکی، هندی، روسی، ایتالیایی، سوئدی، و بنگالی (علت اینکه غزلهای حافظ کمتر از آثار دیگران ترجمه شده است این است که ترجمه غزلهای او دشوارتر است و کمتر کسی از پس ترجمه آنها برآمده است. شعر حافظ را نمونه کاملعیار ترجمهناپذیری دانستهاند).
اینها فقط نمونههایی از اقبال مردم جهان به ادبیات فارسی است و آیا این واقعیت نشانه اقتدار فرهنگی ملت ایران نیست؟ آیا این امر حکایت از آن نمیکند که ادبیات فارسی سرمایه ارزشمند ملی ماست؟ آیا این حقیقت حکایت از آن نمیکند که در متون ادبی و در شعر و نثر ادبی ما، که برخی از سر ناآگاهی و بهقصد تحقیرْ آن را منحصر در احوال «گل و بلبل» میدانند، حرفی برای گفتن و شنیدن وجود دارد که چندصد سال است سبب شده تا عالمیان به آنها روی آورند و آن آثار را به زبانهای مختلف ترجمه کنند؟
ادبیات فارسی حامل پیام فرهنگی و معنوی ملت ایران است. اندیشه و ایمان و آرمان ایرانیان در ادبیات فارسی مندرج و منعکس است. غمها و شادیهای ما، آرزوهای ما، حسرتهای ما، باورهای ما، و همه آن چیزهایی که زندگی ما را ساخته است و میسازد در ادبیاتمان بازتاب دارد. این تنوع و قوّت و قدرتی که در ادبیات فارسی مشهود است نشانه تنوع و قدرت فکر و فرهنگ ایرانی است.
دایره پژوهش در ادبیات و زبان فارسی بسیار گسترده است: زبانشناسی، تاریخ زبان، مسائل اجتماعی زبان، برنامهریزی زبان، دستور زبان (دستور تاریخی و دستور امروز)، و تقسیماتی که در ادبیات کردهاند (ادبیات عرفانی و اخلاقی، ادبیات دینی و آیینی، ادبیات حماسی، ادبیات غنایی، ادبیات داستانی، ادبیات اجتماعی و سیاسی، و سرانجام ادبیات معاصر و ادبیات آن سوی مرزها) همگی گستره وسیع زبان و ادبیات فارسی را نشان میدهد. اینها همه عرصهها و حوزههایی است که ما را بهسوی خود فرا میخواند. ما شبیه وارثان پدرانی هستیم که صندوقهایی سربهمُهر برای فرزندان خود به ارث گذاشتهاند. هر که بتواند صندوقی را باز کند، آن را آکنده از درّ و گوهر خواهد یافت. به سراغ هر ساحتی از ساحات ادبی که میرویم آن را سرشار از اندیشههای لطیف و عمیق میبینیم. در شعر فارسی انواع سبکها (از خراسانی و عراقی و سبک هندی و سبک بازگشت و شعر نو) هریک چون باغ و بهاری دلانگیز است که موجب تلطیف خاطر و رسیدن به اعتدال فکری و معنوی و ارتقای روحی ما میشود.
برای آنکه به عمق و پهنای این «اقیانوس کبیر» پی ببریم، نمونهوار به یکی از سبکهای شعر فارسی (سبک معروف به هندی) اشاره میکنیم. در سبک هندی، شاعرانی که بسیاری از آنها در دوران صفویه به هند سفر کردهاند به طرز خاصی شعر سرودهاند و با نیروی زبان و ادب فارسی اقتدار فرهنگی ملت ایران را بر سرزمین هند حاکم کردهاند. چند ده شاعر بزرگ از میان صدها شاعری که در سبک هندی به زبان فارسی در هند و ایران شعر گفتهاند شهرت و برجستگی پیدا کردهاند و تاکنون کتابهای متعددی چاپ شده که گزیدهها و حتی تکبیتهایی از این شاعران در آنها گرد آمده است. مناسب بهنظر میرسد تنها یک نمونه از این دست کتابها را معرفی کنیم: صیادان معنی: برگزیده اشعار سخنسرایان شیوه هندی به انتخاب یک شاعر استاد، آقای محمد قهرمان. در این کتاب ۱۱۰۰۰ بیت از شاعران سبک هندی انتخاب شده است. هر تکبیت از این کتاب یک درس است که عمقی دارد و لطافتی، و معنایی و حکایتی است از اندیشه یا احساسی. کسی که با زبان فارسی و زیباییهای آن در شعر آشنا باشد از قدرت فکری و قدرت زبانی این شاعران حیرت می-کند. توجه باید کرد که زبان فارسی زبان مادری اغلب اینان نبوده بلکه زبان دوم آنها بوده است و قدرت واژهسازی و عبارتپردازی آنان از همین رو حیرتآور است. در این فرصت کوتاه و مجال اندک، بهترین راه برای آشنایی با زیبایی و عظمت زبان و ادبیات فارسی خواندن نمونههایی از شعر فارسی است.
به قول شاعر:
وصف قد و بالای تو هرگز نتوان گفت
جز اینکه قد افرازی و گویم که چنین است
●●●
نمونه را از فردوسی آغاز میکنیم و یادآور میشویم که شعر او بیش از هزار سال پیش سروده شده است. فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه توصیفی از شب بهدست میدهد؛ اینک بخشی از آن توصیف:
شبی چون شَبَه رویشسته به قیر
نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
سپاهِ شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرّ زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
فرو ماند گردونِ گردان بهجای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان از دل خویشتن پُرهراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرّای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
آشکارا میبینیم که این زبان، هزار سال پیش، به چه درجهای از تکامل رسیده بوده که، زان پس، در طول هزار سال، دستخوش دگرگونی بنیانی نشده است و همه کس، از عارف و عامی، این زبان را میفهمد. اینکه زبان فردوسی را امروز همه میفهمند نشانه رکود و بیتحرکی زبان فارسی و عیب آن نیست، بلکه نشانه این است که این زبان زودتر از بسیاری از زبانهای دیگر به آن کمال مطلوب رسیده بوده و تحولات ضروری خود را، قرنها پیش، پشت سر گذاشته است.
●●●
اکنون به سرغ نظامی میرویم و چند بیتی از یکی از مثنویهای او را با قدری دخل و تصرف در چیدمان ابیات میخوانیم. در شعر او زیبایی و سادگی را توأم میبینیم. زبان نظامی، بهبرکتِ هنر نظامی در واژهسازی، از حیث واژههای مرکّبِ خوشتراش، زبانی دلنشین و نیرومند است:
مجنون غریب دلشکسته
دریای ز جوش نانشسته
میرفت سرشکریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهویی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون بهشفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و در ماند
گفتا که بهرسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیدهای را
جانیست هر آفریدهای را
چشمی و سُرینی اینچنین خوب
بر هر دو نوشته «غیر مغضوب»
دل چون دهدت که برستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست، گرگ است
آهوکشی آهویی بزرگ است
چشمش نه به چشم یار مانَد؟
رویش نه به نوبهار مانَد؟
بگذار، به حقّ چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بیوفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوقبند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمهسوده
در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم ناب است
نه درخور آتش و کباب است
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد؟
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست، دانی؟
وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشتِ زمین زنی، برنجد
صیاد بدان نَشید کو خواند
انگشتگرفته در دهان ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی همآغوش
نخجیر دوماهه قیدم این است
یک خانه عیال و صیدم این است
صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی؟
گر بر سر صید سایه داری
جان باز خرش که مایه داری
مجنون بهجواب آن تهیدست
از مرکب خود سبک فرو جست
آهوتک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
میداد زِ دوستی نه زَافْسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگر نه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کرد
وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریادکنان در آن بیابان…
●●●
بعد از نظامی، نوبت به مولانا میرسد. از مثنوی معنوی او و از غزلهایش نمونهوار میخوانیم:
چون خدا خواهد که پرده کس درد
میلش اندر طعنه پاکان برد
چون خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخرِ هر گریه آخر خندهایست
مردِ آخربین مبارکبندهایست
مثنوی مولوی یکسره درس اخلاق و معرفت و خداشناسی و به گفته خود مولانا «اصولِ اصولِ اصولِ دین» است. این کتاب بیش از هفتصد سال است در سراسر قلمرو پهناور زبان فارسی در جهان خوانده میشود. در بوسنی و هرزگوین تا همین اواخر سنّت مثنویخوانی برقرار بوده و مردمی چندهزار کیلومتر دورتر از ما هر هفته دور هم جمع میشدهاند و آنگاه پیر و بزرگ و استاد و ادیبی مثنوی مولانا را برای آنها میخوانده و مردم با مولانا همدلی میکردهاند و با فرهنگ ما پیوند میخوردهاند. این رسم و سنّت شاید هنوز هم برقرار باشد. پیداست که این چراغ تا کجاها را روشن کرده است.
مولانا که در مثنوی شعر حکمتآموز میگوید، در دیوان شمس تبریزی، همه، شور و هیجان و احساس و عاطفه و عشق میشود:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا!
چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست، خدایا!
چه گرمیم، چه گرمیم، از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست، خدایا!
زهی ماه، زهی ماه، زهی باده همراه
که جان را وُ جهان را بیاراست، خدایا!
زهی شور، زهی شور، که انگیخته عالَم
زهی کار، زهی بار، که آنجاست، خدایا!
فروریخت، فروریخت، شهنشاه سواران
زهی گرد، زهی گرد، که برخاست، خدایا!
فتادیم، فتادیم، بدانسان که نخیزیم
ندانیم، ندانیم، چه غوغاست، خدایا!
زِ هر کوی، زِ هر کوی، یکی دود دگرگون
دگربار، دگربار، چه سوداست، خدایا!
نه دامیست، نه زنجیر، همه بسته چراییم؟
چه بند است؟ چه زنجیر؟ که بر پاست، خدایا!
چه نقشیست! چه نقشیست! در این تابه دلها
غریب است، غریب است، ز بالاست، خدایا!
خموشید! خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست، خدایا!
به راستی او چه میخواهد بگوید؟ این چه عشقی است که در او و با اوست؟ آیا مولانا فقط با کلمات بازی میکند یا آتشی در درون اوست که این کلمات را اینگونه موجآسا بر سر دریا می-آورد و «در بیشه اندیشهها» «رستخیز ناگهان» بر پا میکند؟
●●●
اکنون بهسراغ سعدی میرویم و آهنگِ جویبارِ جاری شعرِ او را میشنویم:
شب فراق که داند تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو، وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک، که در زیر پایت افکنده است
خیال روی تو بیخ امید بنشانده است
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده است
عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکنده است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گلآکند است
ز دست رفته، نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاهْبرگی نیست
بیا و بر دلِ من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نمانْد و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
این شعرِ همان شاعری است که سخنش تا کنون هفده بار به زبان انگلیسی و یازده بار به زبان فرانسه ترجمه شده است و همو، در بوستان، اخلاق و نوعدوستی و مهربانی و عاطفه و برادری و محبت تعلیم و تصویر میکند:
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمههای قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوهزنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویشِ بیبرگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی، نه در باغْ شَخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگر چه به مُکنت قویحال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزهخوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرّید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقّت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر میرود دود فریادخوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کُشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم از سفیه
که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بیمرادی نیام رویزرد
غم بیمرادان دلم خسته کرد
نخواهد که بیند که خردمندْ ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغّص بود عیشِ آن تندرست
که باشد به پهلوی رنجورِ سست
چو بینم که درویشِ مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
آری، هفتصد سال است که فرزندان ما در مکتبخانهها و مدرسهها پای این درس اخلاق و انسانیت نشستهاند و این همان سفره پربرکت ادبیات فارسی است.
●●●
اکنون، بعد از سعدی، نوبت حافظِ شیرینسخن است که ایرانیان «لسانالغیب»ش میدانند:
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا، چون گذر کنی، بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشهزار و ببین
که از تطاول زلفت چه سوکوارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقّ کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
برو به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه، کآنجا سیاهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
●●●
میرسیم به دو شاعر از سبک هندی؛ یکی کلیم کاشانی (کلیم همدانی) و دیگری صائب. نخست از کلیم:
نه همین میرمد آن نوگل خندان از من
میکشد خار در این بادیه دامان از من
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قُمری ریختهبالم، به پناهِ که روم؟
تا به کی سر کشی ای سرو خرامان از من
به تکلم، به خموشی، به تبسم، به نگاه
میتوان برد به هر شیوه دل آسان از من
نیست پرهیز من از زهد، که خاکم بر سر!
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم
گَردِ غم را نتوان شست به طوفان از من
حیرتآور است که شاعرْ تواناییهای زبان فارسی را چهطور به خدمت گرفته است و آن را تا کجاها برده است و چگونه با آن، و نه با شمشیر و مال، دربارهای هند را فتح کرده است.
صائب شاعر بزرگ دیگری از سبک هندی میگوید:
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
همینجا وقت آن است که یک غزل از شاعری اعجوبه در سبک هندی بخوانیم؛ از بیدل. این غزل یکی از سادهترین و مفهومترین غزلهای اوست که انتخاب شده است:
ز هر مو، دام بر دوشم، گرفتار اینچنین باید
ز خاطرها فراموشم، سبکبار اینچنین باید
به سر خاک تمنا در نظرها گرد حیرانی
بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید
من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن
به عاشق آنچنان زیبا، به دلدار اینچنین باید
ز پا ننشست آتش، تا نشد خاکستر اجزایش
به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید
ز همواری نگردد سایه بارِ خاطرِ گردی
به راه خاکساری، طرز رفتار اینچنین باید
نَفَس هر دم ز قصر عمر خشتی میکند، بیدل!
پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید
●●●
سرانجام، بهعنوان نمونهای از شعر امروز فارسی، نیز غزلی از قیصر امینپور را برگزیدهایم تا دلیل و نشانی باشد بر اینکه این سنّت هزارساله زبانی و ادبی ما همچنان جاری و ساری است و به تاریخ نپیوسته است:
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترکخوردهایم
اگر داغِ دل بود، ما دیدهایم
اگر خونِ دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گَردنیم
اگر خنجر دوستان، گُردهایم
گواهی بخواهید اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم
دلی سربلند و سری سربهزیر
از این دست، عمری، بهسر بردهایم