حرفهای ناشنیده درباره هیئتهای قدیمی
در گفتوگو با دکتر غلامعلی حدّاد عادل
با این سوال شروع کنیم که دکتر حداد عادل با همه وجوه مختلف تجربه و علمیشان رشد خودشان را چقدر وام دار مجالس و سخنرانیهای دینی میداند؟
در جامعه ما واقعیتهایی وجود داشته و دارد که از دید جامعهشناسان رسمی پنهان مانده است. علم جامعهشناسی، بهمعنای دانشگاهی آن، از غرب آمده است و کسانی که این علم را در دانشگاههای ما دنبال کردهاند و کتابهای غربی را ترجمه کردهاند، فراتر از اصول و چهارچوبهایی که در آن کتابها بوده نرفتهاند و جامعهشناسی را با جهتگیریهایی که در غرب داشته است دنبال کردهاند. اینان میخواستند با توری که مناسب صید در نهر دیگری بود در دریای ما ماهیگیری کنند و خیلی از ماهیهای این دریا در آن تور نمیماندهاند و وقتی که تور را بیرون میکشیدند آن ماهیها را نمیدیدند.
یکی از این واقعیتهای جامعه ما هیئتهای مذهبی است. بنده تا کنون تحقیق دقیق و عالمانهای درباره پیشینه این هیئتها ندیدهام. ما در ایران، از قدیم، گروههای صنفی و حرفهای تحت عنوان «اهل فتوّت» داشتهایم با عنوان «فتیان». اینان در جامعه نوعی همبستگی گروهی داشتهاند که به یک سلسله ارزشها و هنجارها مقید بودهاند؛ بهطور مثال، پهلوانی و ورزش بدنی و رفتن به زورخانه و آداب و رسومی از نظر لباس پوشیدن و یاریگری و دستگیری مظلوم و مقید بودن به قول و تعهد درقبال وعده که همه ریشه در فرهنگ جامعه ما دارند. امروز، از آن تشکلهای اجتماعی فتیان، جمع فعّالی باقی نمانده و فتیان را به صورت یک تشکل فقط در کتابهای تاریخی و فتوّتنامهها مییابیم. فتوّتنامه در زبان و ادب فارسی کتابهایی را میگویند که در آنها آداب و رسوم و حکایات جوانمردان را ذکر میکنند. باری، ما اگرچه آن تشکلهای طبیعی اجتماعی فتیان را به چشم ندیدهایم، اما در دوران خودمان تشکلهایی هست که از بعضی جنبهها شبیه آنهاست و البته از بعضی جنبهها هم با آنها متفاوت است. آنها همین هیئتهای مذهبی هستند که هنوز هم حضور دارند و یکی ریشهدارترین واقعیتهای فرهنگی و اجتماعی ما هستند. کسانی که در خانوادههای فرنگیمآب بزرگ شده باشند ممکن است این تشکلها را خوب و درست نشناسند و حضور در آنها را تجربه نکرده باشند. بالطبع، ارزیابی چنین کسانی از هیئتهای مذهبی درست و مطابق با واقعیت نیست. ولی، بنده این توفیق را داشتهام که در خانوادهای متولد شدهام که کاملاًً با هیئتهای مذهبی مرتبط بوده است. هم خانواده پدری و هم خانواده مادری من از معتقدان به جمعهای مذهبی بودهاند. بنده از بدو تولّد و کودکی به یاد دارم که در منزل پدری ما روزهای پنجم ماههای قمری روضه برپا بود. منزل بزرگی داشتیم و در مهمانخانه اقوام و روضهخوانها میآمدند و روضهای برپا میشد و چای میخوردند و روضهخوان هدیهای یا دستمزدی میگرفت و میرفتند. به عبارتی، هیئتهای مذهبی جزو فرهنگ خانوادگی من بوده و با من عجین و در من سرشته است.
جلسه روضه خانگی و خانوادگی بود؟
بله و آن زمان از این روضهها زیاد بود. من، پدرم را همیشه در این روضهها میدیدم که وقتی ذکر مصیبت اهل بیت علیهم السلام خوانده میشد با صدای بلند گریه میکرد. مادر من هم که زن جوانی بود آنجا خدمت میکرد. پدر و عموی آقای سید قاسم شجاعی در آن منزل روضه میخواندند و خود ایشان هم در منزل ما روضه میخواند و از جمله کسانی که در آن زمان در سن پیری به منزل ما میآمد مردی بود به نام «شتردارون» که با قاطر میآمد و قاطرش را در خانه به درختی میبست و وارد میشد و روی صندلی مینشست. عادت داشت در ابتدا که روضه را شروع میکرد با صدای بمی میخواند که «بیایید ای شتردارون ببندید محمل زینب/ که بر باد فنا رفته دل زینب». این شیوه شروع کردن عادتش بود و بعد روضه را آغاز میکرد. میگفتند که این شعر در خواب به او الهام شده است. میدانم که امروزه در محله ما (حوالی میدان قیام) کوچهای به نام کوچه شتردارون وجود دارد.
یعنی بهخاطر آن فرد اسم کوچه شتردارون است؟
بله احتمالا ایشان ساکن آن کوچه بوده و نام آن کوچه هم به این ربط داشت. یکی از کسان دیگری که در روضه ما همیشه حاضر بود و خود روضه میخواند، مداح و نوحهخوان نابینایی بود به نام حاج مرشد اسماعیل که در کودکی بر اثر بیماری آبله هر دو چشمش نابینا شده بود. ایشان دوست پدر و پدربزرگ من بود و با مادربزرگ و خانمهای خانواده ما هم آشنایی داشت و وقتی میآمد گاهی هم مینشست و قلیانی هم برایش فراهم میکردند و به هر حال ارتباطش بیشتر از بقیه بود. یادم هست که در حوالی سال ۱۳۳۳ در یک زمستان هیئتی که پدر و پدربزرگ من عضو آن بودند، در یک شب جمعه، در منزل ما برپا بود و جمعیت متراکمی در منزل ما نشسته بودند و مرحوم حاج اسماعیل با صدایی خوب شعر میخواند. همه ترجیعبندِ هاتف را حفظ بود و در هیئت میخواند: که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو. ایشان یکی از نوحهخوانهای دسته طیب هم بود.
طیب هم ساکن اطراف قیام بود؟
خیر. طیب ساکن میدان انبار گندم بود. کار اصلی او بارفروشی بود. منزل ما به میدان انبار گندم نزدیک بود و ایشان را اینگونه میشناختیم. ما با این روضهها بزرگ شدهایم و اولین مظاهر دین را در خانواده دیدهایم. علاوه بر این در محله ما هیئتی به نام هیئت جاننثاران ابوالفضلی بود که بعدها هیئت ابوالفضلیان شد. این هیئت هنوز هم هست. بیش از ۷۰ سال سابقه دارد و حداقل سه نسل آن را اداره کردهاند. ویژگی این هیئت این بود که سیار بود و در ماه محرم و ماه رمضان هرشب منزل یکی از اهالی محل برپا بود. شبهای عاشورا سهم منزل پدربزرگ من بود. پدر من هم به سبک اغلب خانوادههای قدیم که وقتی پسر زن میگرفت در همان خانه ساکن میشد، در همان منزل ساکن شد و من هم در همین منزل با همین جمعها بزرگ شدهام. یک جمع مذهبی دیگر نیز وجود داشت که سالانه در این خانه جمع میشد. شبهای اربعین سیدالشهدا از بعد از ظهر هیئتی به منزل ما میآمد. از آنجا که شغل پدربزرگ و پدر من حملونقل و رانندگی و ماشینداری بود و اتوبوسی داشتند که از تهران تا مشهد مسافر میبردند و همه عشقشان این بود که زوّار امام رضا علیهالسلام را به مشهد ببرند و بیاورند، هیئت عصر اربعین در منزل ما جمع میشد و سوار ماشین پدربزرگ من و به رانندگی پدرم یا عموهایم همه دستهجمعی به قم میرفتیم. زمان حیات آیتالله بروجردی (۱۲۵۴-۱۳۴۰) در قم منزلی بود که ما در آن اتراق میکردیم و شب دسته سینهزنی راه میانداختیم و ظهر خرج میدادند و بعد از آن هم راه میافتادیم و برمیگشتیم.
برادر شهیدتان هم در آن زمان بودند؟
بله مجید شش سال از من کوچکتر بود و او هم همین تجربهها را داشت. این هیئت برنامه منظم و ازپیشمشخصی داشت و مثلاً برای شب تاسوعا معلوم بود که منزل چه کسی برنامه خواهد بود. هیئت ابوالفضلیها گاهی هم به مشهد میرفت و در مشهد در تکیه تهرانیها که نزدیک به حرم بود عزاداری میکردند و تهرانیها هم به آنجا میرفتند. این تکیه شاید بهترین تکیه مشهد در آن زمان بود. من در دوازده سالگی همراه پدرم و این هیئت به مشهد رفتم و عکسهای متعددی از داخل این تکیه دارم. جز این مراسم و مناسبتها که در منزل پدری ما بود، در منزل پدرِ مادر من هم مراسم به شکل دیگری اجرا میشد. پدرِ مادر من از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی زاهد بود و درس طلبگی خوانده بود.
خودتان ایشان را دیده بودید؟
بله دیده بودم و ایشان خیلی حق به گردن من دارند. ایشان تربیت دینی و معلومات دینیشان از شاگردی شیخ زاهد حاصل شده بود و شغل ایشان هم در بازار قلم زنی بود و بیشتر هم «واِن یکاد» روی صفحههای طلا و نقره قلم میزد و علامتهای هیئتهای مذهبی را قلمزنی میکرد. گلدانهایی را که به این علامتها و به این تیغهها نصب میکنند بهخوبی یادم هست. این تیغهها را به منزل میآورد و قیر داغ میکرد و پشت آنها قیر را منجمد میکرد و روی آن فلز با چکشهای مخصوص قلمزنی میکرد. ایشان کتابخانهای داشتند و مرتب مطالعه میکردند و در عمر خود شاید حدود ۶۰ سال هیئت اداره کردند. قاری و گوینده و سخنران هم بودند، ولی از این راه دیناری به دست نیاوردند و زندگیشان با کار یدی در بازار میگذشت. در تمام طول سال هفتهای دو شب (شبهای یکشنبه و چهارشنبه) ایشان هیئت را اداره میکردند. عشق و علاقه ایشان این بود که جوانان را قرآنخوان کنند و در این مجالس بعد از نیمساعت یا سهربع قرآن خواندن خود شروع به سخنرانی میکردند. خیلی روشن و فصیح و به زبان مردمفهم سخن میگفتند.
یادتان هست که جلسه قرآنیشان چطور اداره میشد؟
در جلسه قرآنی معلم قرآن مینشست و در دو سمتِ جلسه رحل قرار میدادند و مردم پشت رحلها مینشستند و خواندن قرآن از یک جایی شروع میشد و نفر بعدی از دنباله قبلی میخواند. کمی که میخواند معلم میگفت «طیب الله» و رو میکرد به سمت دیگرِ خودش و میگفت فلانی شما بخوان و به همین صورت بیست سی نفر قرآن میخواندند و در آخر دعای ختم قرآن میخواندند و رحلها را جمع میکردند.
شما هم انگار در هیئت تجربه سخنرانی دارید؟
بله. الان هم این کار را میکنم.
یعنی هنوز هم آن هیئتهای خانوادگیتان وجود دارند؟
آن روضه را بعد از فوت مادرِ پدر من، دختر او که عمه ما میشود ادامه داده است. ظاهرا هنوز هست. پدر من و پدربزرگ من عالم دینی نبودهاند. البته پدر من سواد و ذوق ادبی خوبی داشت و اهل قلم بود و دست به قلم داشت. اما پدرِ مادر من هیئتی داشت که بیشتر زرگرهای متدین بازار در آن عضو بودند و اسمش «هیئت دینی رفقا» بود. روی پرچم آن هم همین عبارت را بافته بودند و این را سردر خانهها میزدند و میدانستند که هیئت دینی رفقا اینجاست. از جمله آخرین کسانی که پیش پدربزرگ من قرآن خواندن یاد گرفتند همین برادران طاهری (محسن و مرتضی طاهری) هستند. چند سال پیش یکی از اینها برای مداحی به مرکز اسلامی واشنگتن به آمریکا رفته بود، که اتفاقاً دختر من و شوهرش در آن زمان در واشنگتن بودند. آقای طاهری وقتی فهمیده است که این خانم دختر من است گفته است که من قرآن خواندن را پیش پدربزرگِ پدر شما یاد گرفتهام و این را چند بار به خود من هم گفته است. یکی از شاگردان قدیمی که نزد پدربزرگ من قرآن خواندن یاد گرفته بود مهدی سهیلی، شاعر معروف، بود. او هم میگفت من قرآن را نزد آمیرزا حسنآقا آموختهام. ایشان از مریدان مرحوم حاجمیرزا علی عبدلی، پدر حاجآقا مجتبی و حاجآقا مرتضی تهرانی، بودند. ما کوچک بودیم و به منزل مادربزرگم میرفتیم وقتی به مادربزرگم میگفتیم که شام را بیاورید ما گرسنهمان است میگفتند که آقا بزرگت منزل حاج میرزا عبدل علی است. که به او میرزا هم میگفتند.
پدربزرگ من کتابهای دینی زیاد داشت و هر مناسبتی که بود میدیدم که ایشان کتابی را باز میکند و مطالعه میکند. مثلا کتاب جنایت تاریخ مرحوم دکتر شهیدی را من در کتابخانه پدربزرگم دیدم. یا مثلا نهج البلاغه فیضالاسلام را در اوایل دهه ۳۰ در منزل ایشان دیدم. تهصدای دلنشین و ذوق ادبی هم داشت و دوست داشت که به من هم قرآن یاد بدهد. من مکرر در منزل پدر بزرگم پای صحبت روحانیون منبری آن زمان نشستهام که یکی از آنها مرحوم آشیخ قاسم اسلامی است که او هم به شهادت رسید. به یاد دارم که آشیخ قاسم اسلامی فریاد میزد که مسلمانان! چه معنی دارد که سردر مغازه مشروبفروشی تابلوی درشت میزنند و تبلیغ میکنند اما تا بهحال دیدهاید که سر در نانوایی تابلو بزنند و تبلیغ کنند؟ حالا من گاهی میبینم این روزها سردر نانواییها هم تابلو میزنند. هیئتی که پدر من و پدر بزرگ من در اداره آن سهیم بودند، همان هیئت ابوالفضلیان بود. بعد از سی چهل سال که این هیئت در خانهها برگزار شد، در حوالی ۱۳۳۴-۱۳۳۵ تصمیم گرفتند که یک مسجد درست کنند و در آن مستقر شوند. در خیابان صفاری نزدیک میدان شوش تهران گاراژی برای فروش ذغال بود که آن را خریدند و در آنجا مسجدی ساختند که هنوز هم هست و هیئت دیگر جای ثابتی پیدا کرد و پدر من هم با همسنوسالهای خودش جزو ارکان این هیئت بود. آن نسل همه درگذشتهاند و آخرین آنها محرم سال قبل از دنیا رفت. در این هیئت بنا به آن مشربی که پدر من داشت خیریهای برای رسیدگی به ایتام هم درست کرده بودند که پدرم رئیس هیئت مدیره این خیریه بود و، بعد از فوت پدر، بنده این مسئولیت را دارم. از نظر کارهای حقوقی و قانونی و… بنده امضا میکنم و برادران دیگر کمک میکنند. یکی دیگر از کسانی که هم در هیئت پدرِ مادر من وعظ میکرد و هم در هیئت پدرِ پدرم، یک روحانی بود به نام حاج سیدعلی اکبر پیشنماز که در بازار بزّاز بود و مغازه داشت. این آقا پسردایی پدربزرگ مادری من بود. در کسوت روحانیت و سیادت بود و عبا و عمامه داشت و او هم در این هیئتها وعظ میکرد. این هیئتیها همه غالبا بازاری بودند. در فصل بهار و تابستان، جمعهها از شهر بیرون میرفتند و با هم به امامزادههای اطراف تهران میرفتند. گاهی به امامزاده علیاکبر چیذر میرفتند و گاهی به امامزاده ابوالحسن در جنوب تهران، نزدیک مرقد حضرت عبدالعظیم میرفتند. سالی یک بار هم خانواده را میبردند. هیئت ابوالفضلیان در ماه محرم هرشب عزاداری و سینه زنی داشت . آن زمان زنجیر زدن به اندازه حالا مرسوم نبود. اکثر هیئتها سینه میزدند.
از این هیأت خاطره ویژهای هم دارید؟
خاطرات زیادی دارم. در یکی از شبهای تابستان، هیئتیها در تاریکی سینه میزدند. مرشد غلامحسینی بود که نوحه میخواند و دم میداد و سینه میزد. در همان تاریکی گفت که آقایان قدر بدانید که میتوانید برای سیدالشهدا عزاداری بکنید. من یادم هست که در زمان پهلوی، اجازه نمیدادند عزاداری کنیم. مردم به حمام میرفتند و لخت میشدند و آنجا سینه میزدند و گریه میکردند و عزاداری میکردند. حمام را انتخاب کرده بودند که اگر پاسبانها آمدند و گفتند چرا شما لخت هستید بگویند که ما به حمام آمدهایم. با این تدبیر در آن فشار و محدودیت سینه زنی میکردند و او به مردم میگفت که قدر بدانید. این هیئت ابوالفضلیان هر سال روزهای تاسوعا و عاشورا دستهای به راه میانداخت و ما هم همراه این هیئت حرکت میکردیم.
دیگر اینکه مادربزرگم برایم از کربلا یک دست لباس سقایی آورده بود که چهل «بسمالله» هم به آن آویزان بود و من را در روزهای تاسوعا و عاشورا سقا میکرد. گاهی هم به بازار میرفتیم و در یکی از کاروان سراهای بازار ناهار میدادند ولی معمولا در همان محله از منطقهای به منطقه دیگر میرفتند. بعد که به دبیرستان رفتم، کم کم آموزش شفاهی که ما در این هیئت میدیدیم جای خودش را به آموزش کتبی و بحث و استدلال و چون و چرا و نقد و بررسی آراء دیگران داد. بزرگ شدیم و آرام با اینکه ارتباطمان را با این هیئتها قطع نکرده بودیم یک نگاه انتقادی ملایم هم در ذهن ما شکل گرفته بود. اما نه به شکلی که از این روضهها اعراض کنیم. اما دیگر آن نگاه کاسبها و شاگرد مغازههایی که در این هیئت بودند را نداشتیم. با مارکسیستها و کمونیستها و… در دانشگاه پنجه در پنجه میانداختیم و کتاب میخواندیم. کتابهایی که آنها نقد میکردند. گاهی از خودمان سوال میکردیم که این نوحه خوانیها چقدر درست است و این کارها چقدر مفید است؟ و از این ظرفیت چه استفادههای بهتری میشود کرد؟ با همین حال ما تا انقلاب رسیدیم. یکی از آقایانی که به هیئت پدربزرگم میآمد و سخنرانی میکرد، آیتالله صانعی بود. شیخ یوسف از قم میآمد و جوان بود. پدربزرگ من که علاقه مرا به امور مذهبی و معارف دینی میدانست به من میگفت که آقایی در قم پیدا کردیم که منبر خوبی دارد و یک بار هم مرا دعوت کرد و من پای صحبت ایشان نشستم. این ماجرا حداقل مربوط به چهل سال پیش است. این دو رفیق هم بودند و بعد از پیروزی انقلاب هم آقای صانعی یک بار همه دوستان هیئتی خودش را خدمت امام برد که مرحوم پدربزرگ من که یک سال بعد از آن بیشتر زنده نبود هم جزء آنها بود. آقای صانعی هنوز هم که مرا میبیند به پدر بزرگم اشاره میکند و ذکر خیری از ایشان میکند. نظیر این هیئتها در تهران زیاد بود. ما در هر کوچه و محلهای که میرفتیم هیئت بود. از هیئتهایی که از هیئت ما قدیمیتر و معتبرتر و اصیلتر بود هیئت پیرعطا و بنی فاطمه بود. از جمله کسانی که در محله خودشان به نوحهخوانی و هیئتداری معروف بود یک نوحهخوان در قناتآباد بود به نام حاجاکبر ناظم. بچه بودم که هیئت ما یک شب به مهمانی هیئت قناتآبادیها رفت و این دو هیئت روی بام مسجد با هم نشستند و عزاداری کردند. آداب و رسوم خاصی داشتند. مثلا وقتی هیئت جدیدی میآمد عدهای از هیئت میزبان با یک پرچم میآمدند و از هیئت مهمان استقبال میکردند و نوحههای خاصی داشتند که در این زمانها میخواندند. سینه میزدند و میگفتند: سینهزنان شاه دین /خوش آمدین خوش آمدین. در زمان رفتن هم بدرقهشان میکردند. شاید در تهران ۶۰ سال پیش صدها هیئت وجود داشت و یکی از هستههایی که این هیئتها در اطرافش تشکیل میشد هستههای صنفی بود. مثلا بزازها و نجارها و فرشفروشها و مانند اینها هرکدام یک شب در هفته جمع میشدند. باشگاههای اجتماعی اصناف و باشگاههای اجتماعی محلهها، هیئتها بودند که هنوز هم هستند. من عصر امروز که به منزل مادرم تلفن کردم، منزل نبود و با پیگیری متوجه شدم که به روضه کسی رفته است. مادر من تنهاست و ۸۲ سال سن دارد. پدرم فوت کرده و بچهها همه ازدواج کردهاند. مادر من زندگیاش را در این هیئتها میگذراند.
معلوم شد که شما یک هیئتی تمامعیار هستید. فکر میکنید آنچه که تواناییهای هیئتها را تهدید میکند چیست؟
یکی غلبه شکل بر محتواست. غلبه ظرف بر مظروف است. همواره ظرفی باید باشد تا مظروف حفظ شود ولی نباید غافل شویم که ظرف برای مظروف است نه مظروف برای ظرف. آسیب وقتی است که این صورتهای ظاهری اصل شود و آن محتوا و پیام تحت الشعاع این صورتهای ظاهر قرار بگیرد.
در سبک زندگی گذشته، هیئتی اردو رفتن و با هم دیدار داشتن هم وجود داشت که الان کمتر است.
بله. در ایام فاطمیه و محرم و صفر و ماه رمضان در این محله ما عدهای خانمها هستند که مرتب در خانهها میچرخند و خیلی عادی با هم دوست هستند و آقایی هم صحبت میکند و عزاداری میکنند. عصر اینجا هستند و شب مسجد میروند. من گاهی به عنوان کسی که مختصری جامعهشناسی خوانده است گاهی فراتر از شرکت در این مراسم از دید یک ناظر بیرونی نگاه میکنم و میبینم که کارکردهای این اجتماعات عزاداری و هیئتها و روضه کاملا برآورنده نیاز قشر متدین جامعه است.
شما رسیدید به زمان انقلاب که به این فکر میکردید که کارکردهای هیئت همین باید باشد یا نباشد؟
اگر یک کتابی یا تحقیق دانشگاهی راجع به این هیئتها صورت بگیرد خیلی خوب است. در این تحقیق یکی به این نکته باید پرداخت که این هیئتها صنفی بودهاند. مثلا در دوره قاجار راسته و صنف بزاز و نجار و عطار اصطلاحی داشتهاند و مثلا میگفتند بزازخانه و مرادشان صنف بزاز بوده است. یعنی یک حالت انتزاعی پیدا کرده بود و مرادشان دیگر مکان نبود. به جماعت بزازِ بازار هم بزازخانه میگفتند. نجارخانه و کفاشخانه و مانند اینها هم همه هیئت داشتند. نکته دیگر هم هیئتهای محلهای است. مثلا قنات آبادیها، چالهمیدان، و جز اینها و حتی جوانان. وقتی عدهای جوان متدین هیئت جدیدی راه میانداختند نامش را میگذاشتند هیئت جوانان؛ مثلا هیئت جوانان محمدی. من در جوانی جزو هیئت جوانان محمدی در خیابان خراسان بودم.
امام خمینی (ره) به این ظرفیت توجه داشت و این ظرفیت را میشناخت و این انقلاب باعث شد که این هیئتها سیاسی شوند و عزاداریهایشان معنا و جهت روشنتری پیدا کند. این هیئتها عموما با دستگاه دولت خوب نبودند. یعنی از حکومت پهلوی دل پری داشتند. اگر کسی در عاشورا، در دربار، کارِ دینی میکرد معتقد بودند که اینها تظاهر و دروغ و مردم فریبی است.
مثلا اگر شاه را به مسجد میبردند و فلان منبری هم حضور پیدا میکرد فرمایشی بود.
بله مردم کاری با آن نداشتند. گاهی در کاخ گلستان یا گاهی در مسجد سپهسالار روضه خوانده میشد. ولی مردم به صداقت آنان شک داشتند. اما از ۱۵ خرداد به بعد هیئتها مثل برادههای آهنی بودند که در جذبه یک آهنربا قرار گرفتند و به همه آنها جهت داده شد. همه اینها هماهنگ شدند و در میدان مغناطیسی انقلابی قرار گرفتند.
یعنی اگر ما در بافت اجتماعی خودمان هیئت نداشتیم شاید اصلا انقلاب شکل نمیگرفت.
بستر اجتماعی و پشتوانه مردمی این انقلاب همین تشکلهای مذهبی موسوم به هیئت و روضه بود و ما عضوی از آن بودیم و این درست در آغاز جوانی من بود. یعنی وقتی امام در سال ۴۱ مبارزه را شروع کرد، من سال آخر دبیرستان بودم و کاملا در جریان بودم. اعلامیهها را میخواندم و در مجالس و محافل شرکت میکردم. راهپیمایی هیئتهای مذهبی در عاشورای سال ۴۲ دقیقا ۲ روز قبل از ۱۵ خرداد یکی از خاطرات من است. در سال ۴۲ حادثه مدرسه فیضیه رخ داد و عید مردم را عزا کرد. ۲ ماه بعد ماه محرم تقریبا بر خرداد منطبق شد. روز اول محرم سوم خرداد بود. برنامه امام این بود که ضربه را به حکومت پهلوی در محرم و از طریق روضهها و مجالس عزاداری و هیئتها بزند. مقام معظم رهبری برای بنده و جمع دیگری که در جلسهای بودیم نقل کردهاند که در آن سالها امام مرا صدا زدند و گفتند در شهرها منبر بروید. به رسم معمول حوزه که طلبهها را در ماه محرم به شهرها میفرستند. امام فرمودند که به منبر بروید ولی تا شب هفتم محرم حمله به دستگاه را شروع نکنید. از شب هفتم به بعد که اجتماعات زیاد میشود، انتقاد به دستگاه را شروع کنید و فجایع را بیان کنید. چون میدانستند دستگاه نمیتواند در شکل وسیع هیئتها را تعطیل کند و با واکنش تودههای مردم مواجه خواهد شد. بنده در آن سال گاهی سر راه برگشت از دبیرستان به مسجد حاج ابوالفضل میرفتم و در روضه شرکت میکردم. در این روضه، مرحوم خوشدل که شاعر انقلابی بود و شعرهای انقلابی میگفت با صدای رسا علیه دستگاه انتقاد میکرد و شعر میخواند و در همان روزهای ششم یا هفتم محرم خوشدل خطاب به دستگاه شاه در مسجد حاج ابوالفضل میخواند که: تو کجا اسلام را دادی پناه ای بیپناه. فضا اینگونه بود و با نزدیک شدن عاشورا اعلام کردند که صبح روز عاشورا هیئتهای مذهبی مسیرهای سنتی متعارف خودشان را ترک کنند. همه جلوی مسجد حاج ابوالفضل جمع شوند و بدون پرچم و تابلوهای خودشان همه یک جا حرکت کنند. بنده جلوی مسجد آمدم و دیدم بسیار شلوغ است. ده سال از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ میگذشت. در این ده سال ساواک به احدی اجازه نفس کشیدن نداده بود. تخمین من از آن جمعیت حدود صدهزار نفر بود. همه هیئتها به این دعوت امام لبیک گفته بودند و جلوی مسجد جمع شده بودند. از آنجا به سمت میدان بهارستان بهراه افتادیم. از شاهآباد که خیابان جمهوری اسلامی فعلی است به میدان مخبرالدوله آمدیم. از خیابان سعدی آمدیم به خیابان انقلاب فعلی و از جلوی پلیس تهران در تقاطع سعدی تا جلوی دانشگاه تهران این جمعیت صدهزارنفری شعار میدادند.
شعارها را یادتان هست؟
بله. «مرگ بر اسرائیل»، «اسرائیل رسوا شد»، و «نهضت ما حسینیه رهبر ما خمینیه». جلو دانشگاه هم دانشجوی جوانی به نام آقای زهتاب که الان پیرمردی شده است و بازنشسته و جزو متدینهاست روی سر در دانشگاه رفت و نطقی کرد و باز جمعیت از جلو دانشگاه تهران راه افتاد و به مسیر خودش ادامه داد و من از جلوی دانشگاه به منزل برگشتم. در سالهای بعد از آن، دیگر ادبیات نوحههای مذهبی در ایام محرم عوض شد و سمت و سوی انقلابی پیدا کرد و این یک تحول انقلابی بود. این زمینه گسترده تا سال ۵۶ و ۵۷ وجود داشت. مثل آتشفشان نیمهخفتهای که گاهی بخار و دودی از دهانهاش متصاعد میشود که معلوم میشود در اعماقش خبرهایی است، و این آتشفشان سرانجام در سال ۵۶ و ۵۷ فوران کرد. اینکه آن دستگاه یکباره غافلگیر شد و راهپیماییهای عظیم راه افتاد نقطه شروع آن در جامعه ما سابقهای دیرینه داشت که تبلور پیدا کرد و رشد کرد. ورزیدگی هیئتها در راهاندازی دستهجات بسیار به آن فضا کمک کرد چون ما حزب سیاسی نداشتیم. گاهی میشنویم که مدیران و دوستان ما در مقام انتقاد میگویند کار هیئتی نکنید و هروقت میخواهند نمونهای از کار بینظم و بیحساب و کتاب را مثال بزنند میگویند کار هیئتی. اینها هیئتها را نمیشناسند. درست است که هیئتها در این چهارچوب مدرن سازمانیافته امروزی عمل نمیکردند، ولی آداب و رسوم و ارزشهای دقیقی برای خودشان داشتند. الان اگر شما هیئت اداره کنید میفهمید چه کار سختی است. در اداره یک هیئت حداقل ده وظیفه دقیق وجود دارد و این کار را چقدر هم اقتصادی میکنند. ما بعدها جلوه بارز این هیئتها را در جنگ دیدیم. الان وقتی وارد مسجد ابوالفضلیها میشوید سه ردیف عکس جوانان این هیئت است که همه در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدهاند. یک درجهدار نیروی هوایی حدود ۵۰ سال پیش در این هیئت عضو بود. با لباس آبی نیروی هوایی هم میآمد و موقع روضهخوانی بلندبلند گریه میکرد. الان عکس ایشان را جزو شهدا در هیئت میبینیم. ناصر فرجاللهی در جنگهای نامنظم شهید چمران شهید شد و من یادم هست که شهید چمران در همین مسجد برای شهادت ایشان سخنرانی کرد. مرحوم پدر من یکی از کارهایی که میکرد این بود که بعد از هر عملیاتی از جبهه خبر میدادند ایشان ماشین سردخانهدار به جبهه میفرستاد و شهیدها را به تهران میآوردند. یعنی وسعت عملیات اجازه نمیداد ارتش یا سپاه هم این کار را بکنند. یعنی مملکتی در غالب فرهنگ عزاداری سیدالشهدا جنگی را چه از لحاظ میدانی و چه از لحاظ پشتیبانی اداره کردند. یعنی این سینهزنیها و عزاداریها مدرسهای بود برای اینکه روزی این درسها را پس بدهند. ما در جوانی نمیدانستیم که این درسی است که روزی از آن استفاده میشود.
الان شما که جایگاههای مختلف سیاسی و فرهنگی را تجربه کردهاید از آن تجربه هیئتی خودتان استفاده کردهاید؟
امام (ره) سال اول بعد از پیروزی انقلاب در جماران سخنرانی کردند و فرمودند مبادا عزاداریهای سنتی خودتان را ترک کنید. با همان شکل عزاداری را ادامه دهید. امام این را مصلحتاندیشانه نمیگفتند. آن چیزی که فرنگیها به آن دینامیسم (منشأ تحرک) میگویند، از نظر اجتماعی، در قالب این تشکلهای خودجوش مردمی به نام روضه و هیئت در منازل و مساجد و تکایا و حسینیهها شکل گرفته بود. ما باید این جوهر را حفظ کنیم. ما میتوانیم متناسب با انقلاب خودمان و تحولات در شکل آنها هم تغییر و اصلاح و پیشرفت ایجاد کنیم. اما این جوهر را باید حفظ کنیم. این نکتهای است که برای حفظ انقلاب نباید آن را رها کرد. باید توجه کرد که سازوکاری را که این انقلاب بر اساس آن شکل گرفته باید ادامه داد.
منتشر شده در ماهنامه خیمه ـ تیرماه ۹۱ ـ شماره ۸۹