تاریخ انتشار: 9 خرداد 1394

انگار همین دیروز بود

این نوشته روز هجدهم اردیبهشت نودوچهار، در پایان هفتادسالگی نویسنده آن، تحریر شده و به خوانندگان گرامی این وبگاه تقدیم می‌شود.

غلامعلی حدّاد عادل

انگار همین دیروز بود که در خیابان ری تهران نزدیک چهارراه انبار گندم در پیاده‌روی جلوی خانه‌مان ایستاده بودم و شعری از کتاب فارسی ششم دبستان را می‌‌خواندم که از قول پدری هفتادساله به فرزندی هفت‌ساله می‌گفت:

مرا هفتاد شد سال و تو را هفت

 

تو را می‌آید اقبال و مرا رفت

در آن موقع، هفت‌ساله بودم و در کلاس اوّل دبستان درس می‌خواندم و خود را مخاطب این شعر می‌دیدم. وقتی هفتادسالگی را با هفت‌سالگی مقایسه می‌کردم این طور به‌نظرم می‌رسید که خیلی طول خواهد کشید تا از ابتدای این راه به انتهای آن برسم. این بیت شعر، که از آن زمان در خاطر من مانده، بیتی از مثنوی نودونه بیتی بلندی است از هفت‌اورنگ جامی که نمونه‌وار چند بیت از آن را نقل می‌کنم:

تولاک الله ای فرزانه‌فرزند

 

نگهدار تو باد از بد خداوند

ز هر پندت دهاد آن بهره‌مندی

 

که وقت حاجت آن را کار بندی

مرا هفتاد شد سال و تو را هفت

 

تو را می‌آید اقبال و مرا رفت

پریشانم ز عمرِ رفته خویش

 

ملول از سال و ماه و هفته خویش

ز من کِشتی که کار آید نیامد

 

گُلی کافزون ز خار آید نیامد

چه سود اکنون که کار از دست رفته است

 

عنانِ اختیار از دست رفته است

تو جهدی کن چو در کف مایه داری

 

به فرق از چترِ دولت سایه داری

بکن کاری که سودی دارد آخر

 

به سر بارانِ جودی بارد آخر

نخست از کسبِ دانش بهره‌ور شو

 

ز جهل‌آباد نادانان به‌در شو

 

***

قبل از هر سخن دیگری، باید خدا را شکر کنم به‌سبب همه نعمت‌هایی که در این هفتاد سال به من عطا کرده است. باید بگویم «اللّهُمَّ ما بِنا مِن نِعمَه فَمِنکَ» (خدایا، هر نعمتی که داریم از تو داریم). تو به من پدر و مادری خوب و مهربان و خردمند و دیندار عطا کردی، به من تا آن حد صحّت و سلامت دادی که آفات و آسیب‌ها را پشت سر بگذارم و به هفتادسالگی برسم و بتوانم مثل دوران جوانی و میان‌سالی از بامداد تا شام کار کنم. خدایا تو را شکر می‌کنم که به من توفیق دادی تا در مدرسه‌های خوب، نزد معلّمان خوب، درس بخوانم. خدایا تو را شکر می‌کنم که به من همسری ارجمند و فرزندانی عزیز و عروسی فرهیخته و دامادهایی دیندار و دانشمند و نوادگانی دوست‌داشتنی عنایت کردی که هریک مایه روشنی چشمِ من‌اند. تو را شکر می‌کنم که به من رزق و روزی دادی و زندگی را بر من آسان کردی. تو را شکر می‌کنم که مرا به نعمت دوستان و رفیقانِ گرامی‌ام متنعّم ساختی و از لذّت دوستی و مصاحبت آنان بهره‌مندم کردی. خدایا تو را از صمیم جان و دل به‌سبب همه نعمت‌هایت، چه آنها که می‌دانم و چه آنها که نمی‌دانم، شکر می‌کنم.

کنم از جیب نظر تا دامن

 

چه عزیزی که نکردی با من

 

 

***

بعد از شکر به درگاه خداوند، باید از بندگان خوب خدا که بر من حق دارند تشکّر کنم. وظیفه دارم به روح پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، که از من در کودکی مراقبت و پرستاری کردند، درود بفرستم. به روان پدر عزیزم، که با زندگی مؤمنانه و جوانمردانه خود به فرزندانش عزّت و آبرو بخشید، درود می‌فرستم و شعری را که از خود او یاد گرفته‌ام برایش می‌خوانم:

گفتی پدر که پیر شوی، حالیا بیا

 

نفرین که در لباس دعا کرده‌ای ببین

 

از مادر عزیزم، که دعا می‌کنم سایه‌اش بر سر من مستدام باشد، به‌خاطر همه زحماتی که برای من کشیده تشکّر می‌کنم و امیدوارم کوتاهی‌های مرا بر من ببخشد. از همسر عزیزم، خانم دکتر طیبه ماهروزاده، که چهل‌و‌‌چهار سال است در مسیر زندگی با من همدل و همزبان بوده، نیز سپاسگزارم و بیتی از غزلی را که برای او گفته‌ام می‌خوانم که:

ز همسری که شریک تو در غم و شادی است

 

که دیده، در سفر عمر، همسفر بهتر

از خواهران و برادران عزیزم، که مخصوصاً بعد از فوت پدر در الفت و اتّحاد میان خود نمونه بوده‌اند، تشکّر می‌کنم. یاد برادر شهیدم، مهندس مجید حدّاد عادل، را که خانواده ما را با شهادت خود به افتخار مجاهدت در راه خدا نائل کرد گرامی می‌دارم. جایش در میان ما خالی است، هرچند که فرزندان او، در فقدان او، مایه تسلّای ما هستند. فرزندانم، دخترها و پسر، همه موجب افتخار و آبرومندی و عزّت من‌اند. از آنها و همسرانشان سپاسگزارم.

از معلّمان و استادانی که داشته‌ام باید سپاسگزاری کنم. ذکر نام همه آنها در این مختصر نمی‌گنجد، اما نمی‌توانم به بعضی اشاره نکنم. از میان معلّمان ابتدایی، یاد مرحوم حجّت‌الاسلام‌و‌المسلمین آقای آسید مهدی صدر آل‌داوود، معلّم کلاس چهارم دبستان بندار رازی را در سال تحصیلی ۳۳-۳۴ مخصوصاً گرامی می‌دارم. همچنین به جناب آقای علیرضایی ادای احترام می‌کنم که، هم در دبستان و هم بعداً در دبیرستان علوی، معلّم ورزش و معلّم اخلاق من بوده و هستند. شرح تحصیل من در دبیرستان علوی از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۲ محتاج یک کتاب مفصّل است، اما بر من واجب است از استادان عزیز و بزرگوارم، شادروانان علی‌اصغر کرباسچیان، یعنی همان آقای علّامه، و استاد رضا روزبه و آقای علی غفوری یاد کنم. در دانشگاه تهران، از محضر استادان دکتر محمود حسابی و دکتر آق‌‌اولی و دکتر محمودیان و دکتر کمال‌الدّین جناب و دکتر علی‌اصغر خمسوی و دکتر آزاد و دکتر اشعری بهره‌ها بردم و در دانشگاه شیراز افتخار شاگردی دکتر یوسف ثبوتی و دکتر ماهوتیان و دکتر نیازی را داشتم. در بازگشت دوباره به دانشگاه تهران، در رشته علوم اجتماعی، از درس دکتر روح‌الامینی نکته‌ها آموختم و دانشجوی درس دکتر غلامحسین صدّیقی نیز بودم. در رشته فلسفه، استادانی مانند دکتر یحیی مهدوی و دکتر سیداحمد فردید و منوچهر بزرگمهر و دکتر محمّد خوانساری داشتم که به روانشان درود می‌فرستم. برای سلامت و طول عمر دکتر رضا داوری اردکانی و دکتر ابوالحسن جلیلی دعا می‌کنم. درس‌های «تاریخ فلسفه اسلامی» و «تاریخ علم» و «فلسفه ارسطو» و «حکمت اشراق» را از دکتر سیدحسین نصر آموختم. در میان استادان فلسفه، نام استاد شهیدم آیت‌الله مطهّری در آسمان دلم می‌درخشد. او بر گردن من حقّ پدری دارد. در دبیرستان، دوستان خوب زیادی داشتم. یاد مرحوم مهندس جواهریان را عزیز می‌دارم و از دکتر احمد فرمد، که با دوستی خود معنی تأثیر دوست خوب را به من آموخت و طعم شیرین محبّت را در کام من جاودانه کرد، با همه وجود تشکّر می‌کنم. در سال‌های قبل و بعد از پیروزی انقلاب، همکاران خوب و عزیز بسیاری داشته‌ام که از میان آنها در هفت سال تدریس در دانشگاه صنعتی شریف از دکتر نصرالله پورجوادی و ویلیام چیتیک نام می‌برم و در سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی به مهندس مسعود ابوطالبی و مهندس محسن چینی‌فروشان و سیداحمد حسینی و مهندس سادات و دکتر طالب‌زاده و آقای علی طارمی و شادروان جلیل افسری اشاره می‌کنم. امروز هم، در مجلس و فرهنگستان و بنیاد دایره المعارف اسلامی و بنیاد سعدی و دانشگاه تهران و شورای عالی انقلاب فرهنگی و مدرسه‌های فرهنگ، دوستان و همکاران فراوانی دارم که اگر بخواهم از همه آنها یاد کنم سخن به‌درازا می‌کشد. از همه آنها متشکّرم.

***

باز می‌گردم به همان شعر جامی و قصّه هفت‌سالگی و هفتادسالگی. بچّه که بودم، دوست داشتم هرچه زودتر بزرگ شوم و به نوجوانی و جوانی برسم. جوان که شدم، دوست داشتم هرچه زودتر صاحب زن و فرزند و شغل و ماشین و مسکن بشوم. وقتی به این مرحله رسیدم، هوس میان‌سالی و جاافتادگی داشتم. چون به میان‌سالی رسیدم، به پیری چشم دوختم. اکنون به هفتادسالگی رسیده‌ام و فردا پا به هفتاد‌ویکمین سال زندگی می‌گذارم. دیگر موی سیاهی در سر و صورتم باقی نمانده است. از خود می‌پرسم امروز باید چه خیالی در سر و چه هوی و هوسی در دل داشته باشم؟ بعد از پیری، باید منتظر کدام مرحله باشم؟

نمی‌خواهم بدسلیقگی کنم و ذکر مصیبت کنم و غم را جانشین شادی سازم، اما مگر می‌شود آدمی به هفتادسالگی برسد و به یاد مرگ نباشد؟ دوستان من می‌دانند که من اهل شوخی‌ام و بدون شوخی روزم شب نمی‌شود، اما حقیقت این است که هرچه فکر می‌کنم می‌بینم مرگ را نمی‌توان شوخی گرفت و با مرگ نمی‌توان شوخی کرد.

امیرالمؤمنین علی علیه‌السّلام، که من در همه عمر خود را غلام او دانسته‌ام، در نهج البلاغه می‌فرماید هیچ یقینی به‌اندازه مرگ مورد شکّ و تردید قرار نگرفته است. آقای علّامه، که شش سال در دبیرستان به ما درس اخلاق می‌داد، مکرّر از مرگ سخن می‌گفت. همه چیز، در عقل و شرع و تاریخ و جامعه گرفته تا مشاهدات عینی هرروزه ما، گواه این حقیقت است که مرگ دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.

روزی بر من نمی‌گذرد که در آن بارها به یاد مرگ نیفتم. وقتی به یاد مرگ می‌افتم خود را بر لب پرتگاه نیستی مشاهده می‌کنم. گویی چیزی نمانده است که به عمق درّه بی‌انتهای تاریکی پرتاب شوم که هیچ دستاویزی در آن نمی‌بینم. همیشه از خودم می‌پرسم آیا آن روز که هیچ کس و هیچ چیز این دنیا نتواند به من کمکی کند، چه کس و چه چیز به من کمک خواهد کرد؟ اکنون که به دهه هشتم زندگی خویش قدم می‌نهم از خود می‌پرسم آیا توانسته‌ام برای خدای خوب خود بنده خوبی باشم؟ آیا می‌توانم در این فاصله اندک که تا ساحل دارم کشتی عمر را از میان امواج هوی و هوس درونی و طوفان‌های اجتماعی بیرونی به‌سلامت به ساحل برسانم؟

حکیمان گفته‌اند مرگ‌آگاهی شأنی از شئون ذاتی انسان است و بعضی تا بدان حد مرگ را در ذات انسان دخیل دانسته‌اند که «مرد» و «مردم» را که به‌معنی آدمی و انسان است از ریشه مرگ دانسته‌اند. من سعی می‌کنم با مرگ‌آگاهی به زندگی خود آرامش ببخشم و غصّه چیزهایی را که ندارم نخورم و به چیزهایی که دارم نیز چندان دل نبندم. سعی می‌کنم درباب اموری که مطمئنّم به هر صورت با مرگ از دست من خواهد رفت سخت‌گیر نباشم. بر سر کم یا زیاد بودن چیزهایی که اصلش و همه‌اش بر باد خواهد رفت خیلی گریبان چاک نمی‌کنم. سعی می‌کنم با درک معنی حدیث معروف «کَفی بِالمَوتِ واعظاً» از مرگ پند بگیرم. سعی می‌کنم با یاد مرگ زندگی را آسان کنم نه سخت. در مدرسه که بودیم، این دو بیت شعر عربی را حفظ کرده بودیم:

قَلیلٌ عُمرُنا فی دارِ دنیا

 

وَ مَنزِلُنا الی دارِ العقابِ

لَهُ مَلَکٌ ینادی کُلَّ یومٍ

 

لِدوا لِلموتِ وَ ابْنوا لِلخرابِ

عمر ما در دار دنیا کوتاه است و منزل و مسکن ما سرای آخرت است؛ خدای را فرشته‌ای است که هر روز بانگ بر می‌آورد و می‌گوید: بزایید برای مردن و بسازید برای ویران شدن.

از حافظ، که با دیوان او انس دائم دارم، این بیت را با خود زمزمه می‌کنم:

پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار

 

غم‌خوار خویش باش، غم روزگار چیست؟

یا این دو بیت از نظامی را:

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست

 

بر آن کُه نه افزود و زان کُه نه کاست

تو آن مرغی و این جهان کوه تو

 

تو رفتی، جهان را چه اندوه تو

گاه نیز این عبارت عطّار را از تذکرهالاولیاء می‌خوانم:

«از جوی‌های آب روان آواز می‌شنوی که چگونه می‌آید، چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او دریا را نه زیادت بود و نه نقصان».

***

روزی که امام خمینی در سال ۴۱ پرچم نهضت اسلامی خود را برافراشت، هفده‌ساله بودم و در سال آخر دبیرستان درس می‌خواندم. از آن زمان تا به امروز در درستی راهی که او راهبر آن بوده تردید نکرده‌ام و امروز نیز در درستی راه آیت‌الله خامنه‌ای، که همان راه امام خمینی است، تردید ندارم. خدا را به‌سبب همه نعمت‌های او شکر می‌کنم و نعمت خدمتگزاری به انقلاب اسلامی و مردم ایران را از همه نعمت‌ها بالاتر می‌دانم. بزرگ‌ترین آرزو و مهم‌ترین دعای من این است که این انقلاب به همه اهدافی که امام خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای و شهیدان برای آن در نظر داشته‌اند برسد.

من حقیقتاً تعجّب می‌کنم از کسانی که درآمد و دارایی آنها برای یک زندگی عادی و برای رفع نیازهای واقعی و طبیعی آنها کافی است و با این حال همچنان در فکر گرد آوردن مال و ثروت بیشترند. نمی‌توانم بفهمم که انسان وقتی می‌داند که همه آنچه را که با حرص و طمع می‌اندوزد باید بگذارد و برود، چرا این فرصت دوروزه عمر ناپایدار خود را صرف پیشرفت کشور و خدمت به مردم و بهبود زندگی دیگران و کاهش رنج‌ها و آلام همنوعان خود نمی‌کند؟

چنان‌که همواره گفته‌ام، اسلام عقیده من و ایران علاقه من است. به همه مردم ایران، از هر زبان و قوم و قبیله‌ای که باشند، علاقه‌مندم. نه‌تنها به فرهنگ و زبان و ادب این سرزمین عشق می‌ورزم، که به سنگ و چوب و خشت و خاک ایران نیز عشق می‌ورزم. همه آرزویم سربلندی ایران عزیز است و راه رسیدن به قلّه سربلندی را راه خداشناسی و دینداری و مسلمانی و ایران‌دوستی می‌دانم.

عشق من کتاب خواندن است و شوق من نوشتن. مناسب‌ترین خدمت اجتماعی را برای اعتلاء کشورم تعلیم و تربیت می‌دانم و درست به همین دلیل همیشه معلّم بوده‌ام و از خدا می‌خواهم تا عمر دارم معلّم بمانم. همین امسال، در هفتادسالگی، هفته‌ای هشت ساعت درس می‌‌دادم؛ از کلاس‌‌های درس قرآن مدرسه پسرانه و دخترانه فرهنگ تا درس‌های فلسفه کانت در دوره‌های کارشناسی ارشد و دکتری دانشگاه تهران و درس مثنوی. از خدای بزرگ عاقبت‌‌بخیری خود و دیگران را مسئلت می‌کنم.

غلامعلی حدّاد عادل

۱۸/۲/۹۴

https://haddadadel.ir/memoirs/640-30-2015

تمامی حقوق برای وبگاه شخصی دکتر غلامعلی حداد عادل محفوظ است.