تاریخ انتشار: 22 تیر 1398

گفت‌وگو با مؤلفان کتاب‌های درسی؛ دکتر غلامعلی حدادعادل

دکتر غلامعلی حدادعادل، از رؤسای سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی و مؤلفان کتاب‌های درسی مدارس در دورۀ ابتدایی تا دبیرستان (۱۳۶۱-۱۳۷۲)

نوزدهم اردیبهشت ۱۳۲۴ در خیابان ری تهران نزدیک به محلی که به گارد ماشین معروف بود به دنیا آمدم. گارد ماشین یک عبارت فرانسوی است که معادل ایستگاه ماشین‌دودی استفاده می‌شد. زمان ناصرالدین‌شاه خط راه‌آهن قدیمی از تهران به سمت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) ایستگاهش در خیابان ری نزدیک منزل ما بود.

آیا خیابان به نام شهید حداد عادل تغییر کرده است؟
آن خط راه‌آهن قدیمی دیگر جمع شده و خیابانی عمود بر مسیر قدیمی خط ایجاد شده است. که نامش قبلاً صفاری بود و چون منزل ما نزدیک آنجا بود آن خیابان را به نام شهید حداد عادل تغییر دادند. من در اواسط مهرماه ۱۳۲۹ یعنی زمانی که پنج سال و شش ماهم بود وارد مدرسۀ نوشیروان شدم. این مدرسه مجتمعی از دبستان و دبیرستان بود. در مدرسه از کلاس تهیه یعنی آمادگی برای بچه‌هایی که به سن من شروع می‌کردند تا پایۀ دوازدهم وجود داشت. ماهیانه چهار تومان شهریه می‌دادیم. این مدرسه در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی در یکی از کوچه‌های منتهی به خیابان مولوی نزدیک میدان قیام امروز تأسیس شده بود و پدر و سه عموی من دورۀ ابتدایی را آنجا گذرانده بودند.

شما اصالتاً اهل کجا هستید؟
خودم درتهران به دنیا آمده‌ام. پدرم هم سال ۱۳۰۳ در تهران به دنیا آمده ولی جد مادری و جد پدری و مادر پدرم اهل کاشان و قزوین و همدان بوده‌اند. پدر پدرم فنی بوده و نام خانوادگی حداد ازآن‌جهت انتخاب شده و پدر مادرم هم در بازار تهران قلم‌زن بوده است. شغل پدربزرگ و پدر و عموهای من همه حمل‌ونقل بود. پدربزرگ من یعنی پدر پدرم مدتی در قسمت فنی ماشین‌خانۀ راه‌آهن تهران ــ‌ شهرری کار می‌کرد. بنده در ۱۳۲۹ وارد مدرسۀ نوشیروان شدم. دیگر به سنی رسیده بودم که نباید در خانه و کوچۀ ویلان می‌بودم. نظر مادرم و پدرم و مادربزرگم این بود که مرا به مدرسۀ پدر و عموهایم بگذارند. مدیر مدرسه و فراش مدرسه مادربزرگم را خوب می‌شناختند؛ از بس برای چهار پسرش به آن مدرسه رفته بود. مادربزرگم را عزیز صدا می‌کردیم ولی در شناسنامه‌اش معصومه‌خانم بود و در صحن حضرت عبدالعظیم دفن شده است. به‌هرحال مادربزرگم مرا به دبستان برد. در کلاس تهیه آن‌قدر جثه‌ام کوچک بود که یکی از بچه‌های کلاس مرا بغل کرد و روی طاقچه گذاشت! همه تعجب می‌کردند که برای چه مرا به مدرسه آورده‌اند. در همان مدرسه کسانی بودند که قد و قامتشان از پدر من هم بلندتر بود و این‌ها دانش‌آموز سال دوازده یا سال یازده بودند. ما همه در یک محیط بودیم.

شما پیش از آنکه وارد مدرسه شوید سابقۀ ملاخانه یا مکتب‌خانه داشتید؟
بله؛ زمانی که من به سن مدرسه رسیدم بقایای مکتب‌خانه‌ها هنوز در کوچه و محله‌های تهران بود و من حداقل دو تا مکتب دیدم. در هر دو مکتب روخوانی قرآن مطرح بود و سوره‌های کوچک قرآن را حفظ می‌کردیم و معلم مکتب‌خانه‌ها، طبق معمول قدیم، ملاباجی بود. دختر و پسر کنار هم و با آن ترتیبات قدیمی روی زمین می‌نشستند. البته در آن سال‌ها مکتب‌خانه‌ها رو به انقراض بود؛ و من هم تحصیل منظم طولانی در مکتب‌خانه نکردم. در مدرسه معلم کلاس تهیه به من درس نمی‌داد چون تصورش این بود که مرا برای درس خواندن به مدرسه نفرستاده‌اند و فقط می‌خواهند در کوچه نباشم. من دوتا عمه داشتم که با آن‌ها در یک خانه زندگی می‌کردیم و آن موقع که من کلاس تهیه رفتم عمۀ بزرگم کلاس ششم ابتدایی و عمۀ کوچک‌ترم کلاس سوم ابتدایی بود. من هم خیلی اشتیاق به خواندن داشتم و همیشه کنار دست آن‌ها می‌نشستم و دنبال فهمیدن و خواندن و نوشتن بودم. وقتی سر کلاس تهیه رفتم همان کتاب‌های فارسی قدیم مدرسه «مشهدی حسن آسیابان ده ماست» را ظرف دو ماه تا آخر خواندم و فهمیدم و مسلط شدم به‌طوری‌که دیگر نوشتن و خواندن را در منزل تمرین می‌کردم و اینکه معلم از من تکلیف نمی‌خواست و درس نمی‌پرسید تأثیری در من نداشت. کلاس اول ابتدایی را در مدرسۀ نوشیروان گذراندم. خیلی از کسانی که در جنوب شهر تحصیل می‌کردند در همین مدرسۀ نوشیروان درس می‌خواندند.

آن مدرسه با همۀ نقص‌هایی که داشت، شاید بهترین مدرسۀ جنوب شهر در آن سال‌ها بود. بعد از دو سال در سال ۱۳۳۱ به مدرسۀ دیگری در خیابان لرزادۀ فعلی رفتم که آن هم به منزل ما نزدیک بود و از کلاس دوم تا ششم آنجا بودم. در مدرسه‌ای به نام بندار رازی درس خواندم که آن سال‌ها نه من، نه معلم‌ها و نه هیچ‌کس دیگر نمی‌دانست بندار رازی چه کسی است. بعدها که من به دانشکدۀ ادبیات و فرهنگستان آمدم و با زبان و ادب فارسی بیشتر آشنا شدم تازه بندار رازی را شناختم. من در این مدرسه با فضای بهتری آشنا شدم. معلم‌های خیلی خوب داشتیم که در ایجاد علاقه به درس زبان و ادبیات فارسی خیلی مؤثر بودند. در کلاس ششم دبستان یعنی پایان اسفند ۱۳۳۵ تکلیف نوروزی ما یک دور نوشتن گلستان سعدی از اول تا آخر بود. ما یک دفترچۀ صدبرگ گرفتیم و از اول تا آخر گلستان را نوشتیم. تحصیلات پدر من در حد ششم ابتدایی بود ولی استعداد و ذوق ادبی سرشاری داشت و هزاران بیت شعر از فردوسی گرفته تا شاعران معاصر حفظ داشت. من همیشه در مدرسه انشایم از همه بهتر بود. یکی دو سال پیش که به مناسبت هفتادسالگی من یک عده از دوستان قدیمی جمع شده بودند یکی از همکلاسی‌های دوران ابتدایی من هم آمده بود. او برای فرزندان من تعریف می‌کرد که ما انشا نوشتن برایمان سخت بود و در راه مدرسه روزی که انشا داشتیم با فلانی همراه می‌شدیم و او در راه مدرسه به ما انشا می‌گفت و ما می‌نوشتیم و همان را در کلاس می‌خواندیم.

آن موقع‌ها معلم انشا از معلم فارسی جدا بود؟
تا سال چهارم یک معلم برای همۀ درس‌ها بود ولی کلاس پنجم و ششم معلم‌ها جدا می‌شدند. معلم فارسی و انشا یکی بود. معلم‌های ریاضیات، تاریخ و جغرافیا و قرآن باهم فرق داشتند. ما حتی معلم موسیقی هم داشتیم که ویولن می‌آورد سر کلاس و سرود یاد ما می‌داد.

از چه سالی به‌صورت مستقل معلم انشا داشتید؟
از کلاس سوم انشا می‌نوشتیم و بچه‌ها نفربه‌نفر انشاهاشان را سر کلاس می‌خواندند و معلم عیب و ایرادشان را می‌گرفت. بچه‌ها هم گوش می‌کردند و همه مجبور بودند انشا بنویسند. این رسم آن زمان بود. دورۀ دبیرستان را در مدرسۀ علوی گذراندم. دبیرستان علوی سال ۱۳۳۵ تأسیس شده بود و اکنون بیش از شصت سال از تأسیس آن می‌گذرد. من خرداد سال ۱۳۳۶ کلاس ششم ابتدایی را گذراندم و مهر سال ۱۳۳۶ به‌عنوان دانش‌آموز دومین دورۀ دبیرستان علوی وارد این مدرسه شدم. دبیرستان علوی، در بدو تأسیس، سالی یک کلاس جلو می‌رفت؛ یعنی سال اول تأسیس فقط کلاس هفتم داشت. سال دوم هفتم‌های پارسال شدند هشتم و ما شدیم کلاس هفتم؛ و شش سال تمام من در این مدرسه بودم. این مدرسه یک مدرسۀ بی‌نظیر بود. اولاً یک مدرسۀ دینی و اسلامی تمام‌عیار بود ولی در آن مدرسه به همان اندازه که به دین اهمیت می‌دادند به درس هم اهمیت می‌دادند. دو شخصیت درجۀ اول دو ستون این مدرسه بودند: علی‌اصغر کرباسچیان معروف به علامه کرباسچیان که یک روحانی بود و دیگری یک فرد دانشگاهی که در آن زمان دانشجوی کارشناسی ارشد فیزیک بود (در سی‌وچندسالگی) به نام رضا روزبه که من شرح‌حالش را یکی دو سال پیش در مقاله‌ای به همین نام برای «دانشنامۀ جهان اسلام» نوشته‌ام که چاپ شده است و در دسترس است.

بعدها مدرسۀ روزبه را به نام ایشان نام‌گذاری کردند؟
بله؛ به نام ایشان درست کردند. این مدرسه حسنش این بود که به همۀ درس‌ها در یک سطح اهمیت می‌دادند. هیچ درسی در این مدرسه درس درجۀ دوم نبود. از ورزش و کارگاه جدی بود تا درس خوش‌نویسی و ریاضی و زبان انگلیسی و نجوم و فلسفه و منطق. در هرکدام از این درس‌ها بهترین معلم ممکن را برای ما می‌آوردند و بیشترین کار را هم از ما می‌کشیدند و بهترین روش را اعمال می‌کردند.

معلم فارسی مدرسۀ روزبه چه کسی بود؟
حقیقت این است که هیچ‌وقت یک معلم فارسی عالی در آن مدرسه پیدا نکردیم. علتش هم این بود که درواقع کمتر معلمی می‌توانست از پس این بچه‌ها بربیاید. از معلم‌هایی که می‌توانم اسمشان را ببرم یکی دکتر محمد قریب بود که از اقوام عبدالعظیم خان قریب بود و فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران. آقای جمارانی، آقای مروج، که بعدها استادیار دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران شد، و نیز آقای شایسته (غیر از آقای رسول شایسته در لغت‌نامۀ دهخدا است). این افراد معلم‌های ادبیات ما بودند و همه مرحوم شدند. در مدرسه رسم بر این بود که وقتی یک معلم، مثلاً معلم ادبیات یا فیزیک و شیمی، برای اولین‌بار سر کلاس می‌آمد یک ساعت به ما درس می‌داد و بچه‌ها سؤال می‌کردند بعد معلم می‌رفت و مدیر مدرسه سر کلاس می‌آمد و از بچه‌ها می‌پرسید که تدریس ایشان چطور بود. اگر بچه‌ها تأیید می‌کردند، دعوتش می‌کرد. تا این حد به نظر بچه‌ها اهمیت می‌دادند و قبول داشتند که اگر دانش‌آموزان معلمی را نپسندند معلوم است که معلم خوبی نیست.

آن موقع که آزمون نبوده چطور از بچه‌ها ثبت‌نام می‌کردند؟
اوایل آن‌طور نبود که امتحان مفصل باشد و تنها در مصاحبه سخت‌گیری می‌کردند. بعدها که مدرسه شهرت پیدا کرد چندصد دانش‌آموز ثبت‌نام می‌کردند و چندده دانش‌آموز انتخاب می‌شدند. الآن هم همین‌طور است.

مدرسۀ ما در چند سال اول تأسیس فقط رشتۀ ریاضی داشت بعدها رشتۀ طبیعی را هم اضافه کرد. ما ریاضیات سنگینی می‌خواندیم. بهترین معلم‌های ریاضی، فیزیک، شیمی و عربی و انگلیسی به ما درس می‌دادند به‌طوری‌که در کلاس دهم ما شرح لمعه می‌خواندیم. کتاب‌های چاپ سنگی را جلوی ما می‌گذاشتند و من هنوز عبارت‌هایی از کتاب الصلوه شرح لمعه (الروضه البِهیه فی شرح اللُمعه الدمشقیه) حفظ هستم. خطبه‌های نهج‌البلاغه را همراه با تجزیه و ترکیب عربی حفظ می‌کردیم. این‌طور نبود که ساعت سه یا چهار بعدازظهر مدرسه تعطیل شود. ما در مدرسه می‌ماندیم و با هم‌کلاسی‌های خودمان مباحثه می‌کردیم و تکالیفمان را انجام می‌دادیم. در اغلب روزهای سال وقتی از مدرسه به خانه می‌رسیدیم هوا تاریک شده بود. مؤسسان مدرسه سبک حوزوی را به مدرسه آورده بودند. این مدرسه در من که از بچگی به شعر و انشا و نویسندگی و کتاب‌خوانی علاقه داشتم خیلی مؤثر بود. در همان سال‌های دبیرستان شروع به شعر گفتن کردم و در پانزده شانزده‌سالگی در دورۀ دبیرستان در مدرسه آن‌ها را می‌خواندم و یا در محافل و مجالس مذهبی شعرهایی که به مناسبت مبعث و عید غدیر و میلاد ائمه می‌گفتم می‌خواندم.

از شعرهای آن دوران اگر به‌خاطر دارید یکی دو بیت بخوانید.
بله؛ جالب است بدانید که در کلاس ششم ریاضی دبیرستان سال ۱۳۴۱ همان آقای جمارانی که اسمش را بردم معلم کلیله‌ودمنۀ ما بود و ما کلیله‌ودمنه می‌خواندیم. در آن سال‌ها رقابت در کنکور خیلی سخت بود. چون دانشگاه زیاد نبود همۀ ما فقط می‌خواستیم دانشگاه تهران برویم. اگر دانشگاه تهران قبول نمی‌شدیم انگار که اصلاً دانشگاه قبول نشده‌ایم. یک روز آقای جمارانی یک موضوع انشا به ما داد تحت عنوان «پرواز در آسمان خیال». من هم به ذهنم رسید به‌جای اینکه انشای خودم را به نثر بنویسم، شعر بگویم. شعری گفتم که حالا هرچه یادم باشد برایتان می‌خوانم مهم این است که بدانید این شعر در حال و هوایی سروده شد که نهضت امام خمینی تازه شروع شده بود؛ یعنی امام خمینی (ره) در مهرماه ۱۳۴۱ با قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی که در مجلس به تصویب رسیده بود مخالفت خودش را اعلام کرده بود و ما دانش‌آموز سال ششم دبیرستان بودیم و فضا سیاسی شده بود. البته مسئولین مدرسه موضع‌گیری سیاسی نمی‌کردند اما بچه‌ها چون مذهبی بودند و رهبر این نهضت هم یک مرجع دینی بود در خانواده‌هایشان و محیط‌های زندگی‌شان این موضوع، موضوع روز آن‌ها بود.

در آن زمان عکس امام خمینی (ره) را دیده بودید؟
بله؛ ما با آن عکس زندگی می‌کردیم. پاییز سال ۱۳۴۱ بود (یعنی پیش از درگیری‌های خیابانی و واقعۀ پانزده خرداد سال ۱۳۴۲). روز انشا معلم به من گفت که بیا انشا بخوان. من رفتم جلوی بچه‌ها و ایستادم و، به‌جای انشا خواندن، شعری را که گفته بودم خواندم:

خفته بودم دوش و تا گردن به بستر داشتم پای در کرسی و روی بالشی سر داشتم

خواب می‌دیدم به صد ناز اندر آن خوش‌جایگاه دیده بر رؤیای شیرینی چو شکّر داشتم

در فضای جانفزای آسمانی از خیال بال فکرت باز و تا اوج فلک پر داشتم

غورها کردم در آن دریای آرام و عمیق دقتی در کشتی اوضاع کشور داشتم

مملکت سرتابه‌سر آباد بود از چشم من آفتاب شرق را طالع ز خاور داشتم

اقتصاد و وضع مالی خوب بود از هر جهت ملت آزاد ایران را توانگر داشتم

اجنبی از مملکت چشم طمع را بسته بود دایه‌ها را مهربان‌تر کی ز مادر داشتم؟

پایه‌های دینی نسل جوان بود استوار زین سبب لرزان دل خصم ستم‌گر داشتم

هم در آن رؤیا هُمایِ شوکت و اقبال را بر سر اخلاف کوروش سایه‌گستر داشتم

گرگ را با میش می‌دیدم که دمساز آمد وین عجب‌تر کاین‌چنین احوال باور داشتم!

قلبم از شوق و شعف لبریز و مالامال بود ناگهان زان خواب شیرین دیدگان برداشتم

غیر تاریکی ندیدم هرچه چشم انداختم ظلمتی تعبیر آن خواب منوّر داشتم

با هزار افسوس بستم چشم‌های خویش را آرزوی خوابی آن‌سان بار دیگر داشتم

بسته استعمار تا بر پای ما زنجیر خویش خواب باید دید هر فکری که در سر داشتم

این یکی از شعرهایی است که من قبل از ورود به دانشگاه در هفده‌سالگی در دبیرستان سرودم. به‌هرحال من در امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان شاگرد اول رشتۀ ریاضی دبیرستان علوی شدم.

آن زمان دبیرستان شما با کدام‌یک از دبیرستان‌ها رقابت داشت؟
ما با دبیرستان هدف و البرز از مدرسه‌های غیردولتی و با مروی و دارالفنون از مدارس دولتی رقابت داشتیم. مدرسۀ مروی جزو مدرسه‌های معروف دولتی بود و مدرسۀ دارالفنون هم که سابقه داشت؛ اما ما بیشتر رقابتمان در ورود به دانشگاه با مدرسۀ البرز و هدف بود. مدرسۀ علوی یک مدرسۀ جدیدالتأسیس بود و آن‌ها سابقه‌دارتر بودند اما این مدرسۀ مذهبی درواقع با آن‌ها وارد رقابت شد. من مهر سال ۱۳۴۲ دانشجوی رشتۀ فیزیک دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران شدم. وقتی وارد رشتۀ فیزیک شدم دیگر خبری از درس‌های دینی و ادبی مدرسه نبود. البته این را هم بگویم که در مدرسۀ علوی زبان انگلیسی را به همان اندازۀ زبان عربی سنگین درس می‌دادند؛ و اگر بخواهم بگویم که انگلیسی را تا چه سطحی می‌دانستیم شما تعجب می‌کنید. من در کلاس چهارم دبیرستان که بودم تابستان‌ها کتاب‌ها و رمان‌های انگلیسی آسان‌شده را می‌خریدم و می‌خواندم. در آن سال‌ها نسخۀ آسان‌شدۀ قصه‌های هملت و شاه لیر شکسپیر یا کاپیتان و جزیرۀ گنج را به زبان انگلیسی می‌خواندم و این تنها به برکت روش تدریس و اهتمام مدرسه حاصل شده بود.

از سال اول که وارد دانشگاه شدیم، آزمایشگاه و ریاضیات سنگین و معادلات دیفرانسیل و درس‌های فیزیک را داشتیم. من هم چون زبان انگلیسی‌ام خوب بود از همان سال اول در کنار کتاب‌های فارسی که استادان ما داشتند کتاب‌های انگلیسی می‌خواندم. ما آخرین دورۀ سه‌سالۀ کارشناسی در دانشگاه تهران بودیم. بعد از ما کارشناسی چهارساله شد. من خرداد سال ۱۳۴۵ لیسانس فیزیک گرفتم و اواخر شهریور همان سال در دانشگاه شیراز به‌عنوان مربی استخدام شدم و دانشجوی اولین دورۀ کارشناسی ارشد دانشگاه شیراز شدم. از همان ۱۳۴۵ به‌عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد به دانشجوهای دورۀ کارشناسی درس می‌دادم. در دانشگاه شیراز استادان خوبی داشتیم که از میان آن‌ها باید به دکتر یوسف ثبوتی اشاره کنم که ایشان از فیزیک‌دان‌های بزرگ کشور است و من پنج درس در دورۀ کارشناسی ارشد با ایشان داشتم. در نیمسال اول ۱۳۴۷ با علاقه‌ای که به فیزیک و تسلطی که به زبان انگلیسی داشتم به دانشجویان خارجی دانشگاه شیراز فیزیک درس می‌دادم؛ و کتاب فیزیک معروف به وایت را که کتاب فیزیک متداولی بود به دانشجوهای خارجی رشتۀ فیزیک به زبان انگلیسی درس می‌دادم. در بهمن ۱۳۴۷ شاگرد اول دورۀ کارشناسی ارشد شدم و در همان موقع به دلیل فعالیت‌های اسلامی و سیاسی که در دانشگاه می‌کردم به دستور ساواک از دانشگاه اخراج شدم. مدرک را گرفتم ولی نگذاشتند در دانشگاه کار کنم و به تهران آمدم و یک نیم‌سال از بهمن ۱۳۴۷ تا خرداد ۱۳۴۸ در دانشگاه ملی آن زمان و شهید بهشتی امروز معلم بودم؛ که بازهم به دستور ساواک ازآنجا اخراجم کردند.

در همان زمانی که دورۀ کارشناسی ارشد فیزیک را می‌خواندم تصمیم به تغییر رشته گرفته بودم و دیگر نمی‌خواستم به خارج بروم تا در فیزیک دکتری بگیرم. آن موقع دکتری فیزیک در ایران نبود و هرکس می‌خواست دکتری فیزیک بگیرد باید خارج از ایران می‌خواند. من از تحصیل در این رشته منصرف شدم و یادم هست در آذر یا دی‌ماه سال ۱۳۴۷ به دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران رفتم و از استادان رشتۀ فلسفه سؤال کردم که من می‌خواهم بیایم فلسفه یا علوم اجتماعی بخوانم. گفتند که هیچ راهی وجود ندارد و هیچ قانونی نداریم که اجازه بدهد کسی از فیزیک به فلسفه برود. چه کارشناسی چه کارشناسی ارشد و چه از رشته‌های دیگر. چنین چیزی تابه‌حال سابقه نداشته کسی هم داوطلب نبوده است. من چون مصمم به تحصیل در علوم انسانی بودم کتاب‌های درسی رشتۀ ادبی دبیرستان را خریدم و از بهار سال ۱۳۴۸ شروع کردم به خواندن این کتاب‌ها و در تابستان سال ۱۳۴۸ در کنکور رشتۀ علوم اجتماعی در کنار بقیۀ دانش‌آموزان دبیرستانی شرکت کردم. همان موقع در دانشگاه‌ها دور از چشم ساواک به‌صورت معلم پاره‌وقت فیزیک مدرن و الکتریسیته درس می‌دادم. به کسانی که می‌خواستند مهندس مخابرات شوند در دانشگاه مخابرات تدریس می‌کردم. ولی به‌عنوان یک دیپلمه کنکور شرکت کردم و شاگرد اول کنکور رشتۀ علوم اجتماعی شدم و در کنکور سال ۱۳۴۸ در دورۀ شبانه مشغول تحصیل شدم. این اولین بار بود که وارد دانشکدۀ ادبیات می‌شدم. آن موقع رشتۀ علوم اجتماعی در دانشکدۀ ادبیات بود. در آن سال‌ها بود که دکتر اسماعیل حاکمی و دکتر ناصرالدین شاه‌حسینی معلم ادبیات و دکتر رضا داوری اردکانی معلم فلسفۀ ما بودند و من هم منظم سر کلاس‌ها شرکت می‌کردم. چون ساواک از کار کردن من در دانشگاه‌ها جلوگیری می‌کرد و نمی‌گذاشت جایی استخدام شوم من هر کلاسی دوست داشتم در دانشکدۀ ادبیات می‌رفتم و مستمع آزاد شرکت می‌کردم و درس‌های خود را منظم می‌خواندم. کلاس‌های رشته‌های فلسفه را مستمع آزاد شرکت می‌کردم حتی به درخواست خودم ورقۀ امتحانی به استاد می‌دادم و خواهش می‌کردم که ورقۀ من را هم صحیح کنند. در سال تحصیلی ۱۳۴۸ــ ۱۳۴۹ من یا در دانشکدۀ ادبیات سر کلاس بودم یا آن طرف خیابان در کتاب‌فروشی‌های رو‌به‌روی دانشگاه می‌چرخیدم. کار من این بود تا اینکه در سال ۱۳۴۹ سال اول را با گذراندن چهل واحد درس پشت‌سر گذاشتم. تا چند ماهی هم دانشجویان هم‌کلاس من خبر نداشتند که من شش سال پیش‌ازاین در دانشکدۀ علوم وارد شده‌ام و کارشناسی ارشد فیزیک دارم. هیچ اظهاری نمی‌کردم. ساکت یک‌گوشه می‌نشستم و درس می‌خواندم. از استادهای من در آن سال‌ها در رشتۀ علوم اجتماعی مرحوم دکتر محمود روح‌الامینی و دکتر غلامحسین صدیقی بودند که به ما مردم‌شناسی و جامعه‌شناسی درس می‌دادند؛ و همین‌طور شاگرد استاد محمد اسعد نظامی ناو در جامعه‌شناسی و شاگرد دکتر مهدی امانی در جمعیت‌شناسی بودم. در این دوره دوباره درس عربی داشتیم که مرحوم دکتر علی‌اکبر شهابی معلم عربی ما بود. من چهل واحد علوم اجتماعی خواندم و معدلم چهار از چهار شد. اندک‌اندک برخی فهمیدند و در دانشکدۀ ادبیات توجه استادان جلب شد که یک دانشجوی غیرمتعارف که کارشناسی ارشد فیزیک دارد به ادبیات علاقه دارد و درس می‌خواند و سر کلاس‌های فلسفه و کلاس‌های دیگر می‌نشیند. همۀ استادان لطف و محبتی به من پیدا کرده بودند. همان زمان با دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی آشنا شدم. ایشان هم تازه در دانشکدۀ ادبیات استادیار شده بودند. او در مورد من هم شنیده بود و به من اظهار لطف می‌کرد و می‌دانست که دستگاه و ساواک دنبال من هستند و این باعث می‌شد که به من محبت بیشتری بکند. سال ۱۳۴۹ به من خبر دادند که شورای دانشگاه تهران مصوبه‌ای گذرانده که به امثال من اجازه می‌دهند که در کنکور کارشناسی ارشد فلسفه شرکت کنند؛ من هم رفتم یک متن فلسفی از برتراند راسل (problems of philosophy) که آن را منوچهر بزرگمهر به فارسی ترجمه کرده بود و انتشارات خوارزمی آن را منتشر کرده بود خریدم و شروع کردم به خواندن متن انگلیسی. ابتدا خودم ترجمه می‌کردم؛ بعد به ترجمۀ بزرگمهر مراجعه می‌کردم تا ببینم او چه ترجمه کرده است. زبان فلسفه دستم آمد و در کنکور شرکت کردم. از من فقط امتحان زبان گرفتند و قبول شدم. در مهر ۱۳۴۹ دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه در دانشگاه تهران شدم. آن موقع ۳۲ واحد در کارشناسی ارشد می‌خواندیم اما برای من ۳۳ واحد درس کمبود از دورۀ کارشناسی گذاشتند. ظرف دو سال آن ۳۲ واحد و این ۳۳ واحد را خواندم و کارشناسی ارشد فلسفه را گرفتم. با آقای دکتر نصرالله پورجوادی هم‌دوره بودیم. آن سالی که من دانشجوی فلسفه شدم دکتر نصرالله پورجوادی که از امریکا آمده بود و از سانفرانسیسکو کارشناسی فلسفه گرفته بود. او هم آمد و دانشجوی دانشگاه تهران شد. آقای عبدالعلی دستغیب هم با ما وارد شد که می‌خواست فلسفه بخواند؛ منتها چندهفته‌ای آمد و منصرف شد. کارشناسی ارشد فلسفه را در سال ۱۳۵۱ تمام کردم و مهر ۱۳۵۲ دانشجوی دورۀ دکتری در دانشگاه تهران شدم.

در این سال‌ها هر جا سخنرانی یا همایشی مربوط به فلسفه یا علوم اجتماعی یا ادبیات بود شرکت می‌کردم؛ جوانی بودم که درعین‌حال که اعتقادات و تربیت مذهبی داشت خالی از علاقه‌های روشنفکری و ادبی هم نبود. به شعر و ادبیات و مجلات ادبی و نوشته‌های آل احمد و دیگرانی که آن زمان جوان‌ها نوشته‌هایشان را می‌خواندند علاقه‌مند بودم و مرتب کتاب می‌خواندم. سال ۱۳۵۳ درس‌های دکتری را تمام کردم و از پایان ۱۳۵۳ که موضوع رسالۀ دکتری‌ام معلوم شد و تا نزدیک انقلاب عمدۀ کار رسالۀ دکتری را انجام دادم. از سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۷ به‌طور مستمر از محضر شهید مطهری استفاده می‌کردم؛ درس‌هایی که ایشان به ما دادند بعدها تحت‌عنوان شرح مبسوط منظومه به چاپ رسید. من در تمام جلسات بدون استثنا شرکت می‌کردم و مرحوم حمید عنایت و منوچهر بزرگمهر و دکتر رضا داوری اردکانی و گاهی آقای داریوش آشوری و مرحوم دکتر سید جلال‌الدین مجتبوی جزو اعضای ثابت آن جلسات بودند. حتی در یک جلسه در منزل مرحوم منوچهر بزرگمهر استاد محمدعلی موحد هم تشریف آوردند که من اول‌بار استاد موحد را آنجا ملاقات کردم. با شروع انقلاب کار بر روی رسالۀ دکتری را کنار گذاشتم و وارد قضایای انقلاب شدم و بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب در اسفندماه ۱۳۵۷ معاون وزیر شدم. البته از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ معلم علوم انسانی در دانشگاه صنعتی شریف بودم.

در دبیرستان هم تدریس داشتید؟
در سال ۱۳۴۵ در دبیرستان‌های شیراز فیزیک و تعلیمات دینی تدریس می‌کردم و همچنین در تهران در مدرسۀ علوی، نیکان و احمدیه فیزیک تدریس می‌کردم. گرایش تخصصی من، در فیزیک، نجوم بود و در دبیرستان و دانشگاه نجوم درس می‌دادم. در سال ۱۳۵۰ در دانشگاه شهید بهشتی درسی به نام فیزیک آسمان تدریس می‌کردم؛ و جزوه‌ای هم برایش نوشته بودم.

از چه سالی وارد سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی شدید؟
در اردیبهشت ۱۳۵۹ وارد سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی شدم. بعضی از شاگردانم در دانشگاه صنعتی شریف که از بچه‌های انقلابی و متدین بودند در سازمان پژوهش مشغول کار بودند و به تألیف کتاب‌های درسی کمک می‌کردند. مهندس‌هایی خوش‌ذوق و خوش‌فکر بودند. من رفتم سراغ آن‌ها و یک صندلی در اتاقشان برای خودم گذاشتم و شروع کردم کمک کردن به آن‌ها. شهید باهنر (که قبل از انقلاب با ایشان دوست و آشنا بودم و در تألیف کتاب‌های درسی با شهید بهشتی و او همکاری داشتم) یک روز که برای بازدید آمده بودند مرا دیدند و گفتند شما اینجا هستید؟ گفتم بله. شهید سید کاظم موسوی، از معلمان دبیرستان علوی، رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی بود و من چون فارغ‌التحصیل علوی بودم ایشان را می‌شناختم؛ و در هر کاری کمکش می‌کردم بدون اینکه بخواهم سمتی بگیرم. شهید باهنر آمد و مرا دید و گفت که شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟ گفتم من هر کاری باشد می‌کنم. کمک آقای موسوی می‌کنم. او رفت و یک عنوان مشاور وزیر به من داد و من شدم مشاور شهید باهنر که آن موقع وزیر آموزش‌وپرورش بود. تا قبل از شهادت سید کاظم موسوی در هفتم تیر ۱۳۶۰ آنجا مشغول بودم. بعد از شهادت سید کاظم موسوی یک سالی آقای محمد رجبی جانشین شهید موسوی شد. ایشان فلسفه خوانده بود و من با ایشان از دانشگاه تهران آشنا بودم. دوم آبان سال ۱۳۶۱ در زمان مرحوم سید علی‌اکبر پرورش جانشین آقای رجبی و رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی شدم و از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۷۲ یازده سال مستمر من رئیس سازمان پژوهش و معاون وزیر آموزش‌وپرورش بودم.

در زمان تصدی چند تا وزیر بودید؟
آقایان سید علی‌اکبر پرورش، دکتر سید کاظم اکرمی و دکتر محمدعلی نجفی.

در این یازده سال چه کارهای مهمی در سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی انجام شد؟
در آن سال‌ها غالباً من بعضی وقت‌ها از صبح علی‌الطلوع تا ساعت ده یازده شب در دفترم کار می‌کردم. هیچ‌وقت خانواده و بچه‌های من یاد ندارند که غیر از روز تعطیل قبل از تاریک شدن هوا در خانه حضور پیدا کنم. یادم هست یک‌وقتی هوا روشن بود و به خانه رفتم؛ یکی از بچه‌های من که کوچک بود و تازه زبان باز کرده بود گفت بابا بیرونت کرده‌اند؟ یعنی فکر می‌کرد من را از شغلم برکنار کرده‌اند که آن موقع به خانه رفته‌ام. تصورش این بود که بابا شب‌ها ساعت ده زودتر نباید به خانه بیاید.

در بهمن سال ۱۳۵۷ که انقلاب به پیروزی رسید کتاب‌هایی که در دورۀ طاغوت چاپ شده بود دست بچه‌ها بود و وزارت آموزش‌وپرورش در آن زمان تنها کاری که توانست بکند این بود که بخشنامه کند تا عکس‌های شاه را از اول کتاب بردارند و در هر کتاب بعضی درس‌ها را نخوانند. این تنها کاری بود که آن موقع ممکن بود. شهید علی‌اکبر سلیمی جهرمی بعد از انقلاب اولین رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی بود. ایشان تلاش کرده بود تا در کتاب‌های درسی بعضی درس‌ها و شعرهای جدید را جانشین بعضی درس‌های قدیم کنند. این کار در فرصتی کم و شتاب‌زده صورت گرفته بود تا کتاب‌ها برای سال تحصیلی بعد به چاپ برسند. هنوز آن‌طور نبود که انقلاب از درون خودش شاعر و نویسنده و داستان‌نویس و متخصص تربیت کرده باشد. فرصتی هم نبود. بنابراین در بین چیزهای موجود بهترینش را در کتاب‌های درسی گذاشته بودند. مثل بقیۀ کارهای انقلاب که در ابتدا وضع خاصی داشت. در کتاب‌های درسی درواقع اصلاحاتی صورت گرفته بود. این کتاب‌ها سال ۱۳۵۸ ــ ۱۳۵۹ دست بچه‌ها بود. ۲۵ کتاب ابتدایی و حدود سی کتاب دورۀ راهنمایی و چهل پنجاه کتاب دبیرستانی که این‌ها کتاب‌های عمومی بودند. شاید نزدیک ۱۵۰ کتاب می‌شد، یا کمی بیشتر؛ و نزدیک به نهصد کتاب هنرستانی و حرفه‌وفن در رشته‌های مختلف بود که همۀ آن‌ها باید بازنگری و چاپ می‌شد. کتاب‌ها اصلاح می‌شد. شهریور ۱۳۵۹ جنگ شروع شد. سال ۱۳۵۸ ــ ۱۳۵۹ ین کتاب‌ها دست بچه‌ها بود. در سازمان پژوهش هر کارشناسی در هر گروهی در رشتۀ خودش این تغییرات جزئی و شتاب‌زده را انجام داده بود. در سال ۱۳۵۹ شهید موسوی، رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی، که قبلاً در مدرسۀ علوی با مرحوم رضا روزبه رئیس آن مدرسه کتاب درسی عربی آسان تألیف کرده بود و تجربۀ تألیف کتاب درسی داشت، تصمیم به تألیف تعدادی کتاب درسی گرفته بود. من در آن سال هنوز معاون وزیر نشده بودم. سالی بود که به‌عنوان مشاور وزیر در کنار شهید موسوی کار می‌کردم. شاید تعجب کنید از اینکه من در یک سال ده کتاب درسی تألیف کردم.

در فاصلۀ اردیبهشت ۱۳۵۹ تا مهر ۱۳۶۰ مشغول تألیف بودم. کتاب بینش دینی را با دکتر عبدالکریم سروش تألیف کردم؛ که کتابی متفاوت با بقیۀ کتاب‌های آموزش و پرورش بود. آن کتاب خودش داستانی دارد به‌اندازۀ همین مصاحبه که در چه شرایطی تألیف شد. بعد کتاب‌های تعلیمات اجتماعی سوم و چهارم و پنجم ابتدایی را تألیف کردم و سه کتاب علوم اجتماعی دورۀ راهنمایی را با همکاری دکتر علی‌محمد حاضری و کتاب‌های علوم اجتماعی سال اول و علوم اجتماعی سال سوم دبیرستان و کتاب ادبیات انقلاب اسلامی سال چهارم را تألیف کردم. همان یک سالی که علوم اجتماعی خوانده بودم اینجا به دردم خورد. شخصاً نمی‌خواستم هیچ‌کدام از این‌ها را تألیف کنم ولی حقیقت این است که سراغ هرکسی می‌رفتیم یا قبول نمی‌کرد یا وقت نداشت یا نمی‌توانست یا وقتی تألیف می‌کرد به درد نمی‌خورد؛ بالاخره خودم شروع کردم و شب و روز به تألیف کتاب‌های درسی مشغول بودم. قبل از اینکه رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی شوم در زمان شهید موسوی این‌ کتاب‌ها را تألیف کردم و به چاپ آن‌ها نظارت داشتم. صبح تا شب می‌دویدم و شما البته حق دارید تعجب کنید از اینکه چطور ممکن است ظرف یک سال این‌همه کتاب تألیف شود.

مجلات رشد هم یکی از دستاوردهای شما بود.
بله؛ اگر موافق باشید ازاینجا به بعد را بگذاریم برای جلسۀ بعد.

https://haddadadel.ir/news/3019-13-2019

تمامی حقوق برای وبگاه شخصی دکتر غلامعلی حداد عادل محفوظ است.